💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
مجید کلافه شد و با
#حالتی عصبی پاسخ این همه
#مصلحت_اندیشی عبدالله را داد: "خُب باشن! مگه من ازشون میترسم؟ مثلاً میخوان چی کار کنن؟" و عبدالله حرفی زد که
#درست از دریای
#دلواپسی دل من آب میخورد:
"مجید! همون روز آخر که
#الهه از خونه اومد بیرون، اگه من
#دیرتر رسیده بودم، نمیدونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای
#بابا کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم،
#الهه رو کشته بود!"
از به خاطر آوردن حال آن
#روزم تا مغز استخوان
#مجید آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد: "عبدالله! به خدا
#فکر نمیکردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از
#جون خودم برام
#عزیزتره، فکر میکردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط میکردم زن حامله ام رو تنها بذارم!"
و تیزی همین
#حقیقت تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره میکرد و عبدالله با قاطعیت
#بیشتری ادامه داد: "حالا اگه اون روز یه بلایی سرِ الهه یا بچه اش اومده بود، میخواستی چی کار کنی؟ خُب تو میرفتی
#شکایت میکردی و پلیس هم بابا رو بازداشت میکرد، ولی مثلاً بچه ات
#زنده میشد؟ یا زبونم لال، الهه برمیگشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره،
#دادگاه داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه
#آسیبی به خودت یا الهه زدن، میخوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمه ای که به زندگی ات خورده، جبران میشه؟"
و حرف مجید،
#حدیث شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد: "عبدالله! تو اگه جای من بودی
#سکوت میکردی تا همه زندگی ات رو چپاول کنن؟ به
#خدا هر چی نگران
#الهه باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هرچی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش میلرزه! ولی میگی چی کار کنم؟ اگه من الان
#ساکت بشم، پس فردا یه چیز دیگه میخوان. اگه امروز از
#پولم بگذرم، فردا باید از
#زنم بگذرم، پس فردا باید از بچه ام بگذرم! به خدا من هرچی کوتاه بیام، بدتر میشه!"
و باز میخواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی
#متواضعانه ادامه داد: "من فردا با بابا یه جوری حرف میزنم که
#کوتاه بیاد. با زبون خوش راضی اش میکنم. یه کاری میکنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!"
و این حرف
#آخرش بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئله ای با پدر به
#مسالمت حل نمیشود. با احساس ترس و وحشتی که از
#عاقبت کار زندگی ام به
#جانم افتاده بود، به خواب رفتم. نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود که
#صدای وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊