شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #طلسم_عشق #قسمت_سی_ام بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم. دل ت
📖 بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون، علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره‌ اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه. منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه، نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره. بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش، قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده. همه چیز تا این بخشش خوب بود اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن. هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد. پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت، زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش، دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه. مراقب پدرم و دوست های علی باشم یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد. یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم. نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن، قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون. توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد. قولش قول بود. راس ساعت زنگ خونه رو زد. بچه ها با هم دویدن دم در و هنوز سلام نکرده: - بابا … بابا … مامان، مریم رو زد … ادامه دارد... --------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊