#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
💠بعد از نماز با یک گلدان پر از
#گل_صورتی آمدی.🌸 عادت داشتی
#دست بزرگتر را ببوسی، اما چون مامان
#سید بود، تو به حساب سید بودنش به
#دستبوسیاش میآمدی.💚
✨گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی: «مادر جون، اینا رو برای
#عزیز آوردم تا حالش خوبِخوب بشه!»
🍃بعد از عقد بیشتر
#عزیز صدایم میزدی...💕
🔺مامان حسابی کیف کرد. گر چه دوسه روز بعد با گلهمندی گفت: «این آقا مصطفی تو خونه دست من رو میبوسه، اما بیرون حتی
#سلامم نمیکنه!»
🔹گلهاش را که به تو رساندم، گفتی: «تو که میدونی من توی خیابون به هیچکی
#نگاه نمیکنم!»
📚برگرفته ازکتاب
#اسم_تو_مصطفاست... انتشارات
#روایت_فتح