eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
153 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✅رفته بودیم آزمایشگاه، اما این‌بار به‌موقع... ✨قرار شد تا من و تو برگه‌ها را امضا می‌کنیم و در کلاس توجیهی شرکت می‌کنیم، بروند زیارت امام‌زاده اسماعیل (ع). 🔹آن‌ها رفتند و بعد از آن‌که کارمان تمام شد آمدیم حیاط آزمایشگاه. 🍃گنجشک‌ها جمع شده بودند داخل باغچه‌ی کوچک و جیک‌جیکی راه انداخته بودند شنیدنی...🐥 🌹گلهای سرخ، سرخ‌تر از هر گل سرخی بودند، مثل گونه‌هایم که آتش گرفته بودند. 🌸بنفشه‌ها دورتادور باغچه در خواب مخملین بودند. 🔸حالا من و تو تنها نشسته بودیم... ✨تازه دقت کردم به لباست. یک شلوار شش جیبِ طوسی با بلوز آبی روشن. هم شلوارت یک سایز بزرگ‌تر بود و هم بلوزت به تنت لق می‌زد. 💠سکوت سنگین بین ما را صدای گنجشک‌ها پر کرده بود. --یه چیزی بگین...! 🔺کمی فکر کردم و گفتم: «خب من دوست دارم با کسی زندگی کنم که از نظر و درجه‌ی بالایی داشته باشه، یعنی بتونه خودش رو بکشه بالا. الان هم توی خونه‌مون دوست دارم اعتقاد و ایمان حرف اول رو بزنه.» 💠با دست اشاره کردی تا روی نیمکت فلزی سبز کنار باغچه بنشینم. گنجشک‌ها پریدند. زیر نور آفتاب چرخی زدند و باز کنار پایمان نشستند. گفتی: «خب بله دیگه! با هم می‌زنیم درِ رو با لگد باز می‌کنیم و قدم‌به‌قدم می‌ریم جلو.»😉😁 ✨در دلم گفتم: عجب پرروئه!!! هنوز مَحرَم نشده چه حرفایی می‌زنه! چقدر روش بازه!😠 🍃وقت برگشت به خانه با فاصله از تو راه می‌رفتم. حرف نمی‌زدم و فقط گوش می‌کردم. 🔺آخرین حرفت این بود:«عصر می‌ریم خرید حلقه.» 📚 کتاب
✅آمدی و برای مرا محضر بردی. تعدادی از مهمان‌ها هم آمدند. ✨اتاق عقد کوچک بود و سالنی بزرگ کنارش... 🔺خانم‌ها آمدند داخل اتاق. نشستم پای سفره‌ی عقد و خنچه‌ی عقد. 🔹هوا گرم بود...نشستی کنارم. نگاهم به زیر بود که یکی را گذاشت روی دامنم. 💠شروع کردم به خواندن سوره‌ی ... 🍃باید آقا خطبه را می‌خواند، اما قبل از آن تو را صدا زد: «آقا مصطفی بیا تا عقد رو برات بگم.» ✨رفتی. صدایش می‌آمد: «همه‌ی شروط به نفع . حواست هست شما؟» -بله بله حاج‌آقا، ...!😍 📚 برگرفته از کتاب ... انتشارات
✨بنا نبود زمان خیلی طول بکشد. از اول گفته بودم دوست ندارم. قرار بود فقط دوسه ماه عقد کرده بمانیم، چون این فاصله‌ی زمانی برای خوب بود، هم شناخت و هم . 🍃از جمله مواردی که در خانواده‌ی شما دیدم و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدا را کردم، این‌هاست که می‌گویم: 1⃣پایبندی افراد خانواده‌تان به ، طوری که اگر آن‌جا بودم تا صدای بلند می‌شد، می‌دیدم همه به دنبال گرفتن و پهن کردن . 2⃣و دیگر اینکه هیچ‌کدام به دنبال نبودید. 📚برگرفته از کتاب ... انتشارات
💠بعد از نماز با یک گلدان پر از آمدی.🌸 عادت داشتی بزرگ‌تر را ببوسی، اما چون مامان بود، تو به حساب سید بودنش به می‌آمدی.💚 ✨گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی: «مادر جون، اینا رو برای آوردم تا حالش خوبِ‌خوب بشه!» 🍃بعد از عقد بیشتر صدایم می‌زدی...💕 🔺مامان حسابی کیف کرد. گر چه دوسه روز بعد با گله‌مندی گفت: «این آقا مصطفی تو خونه دست من رو می‌بوسه، اما بیرون حتی نمی‌کنه!» 🔹گله‌اش را که به تو رساندم، گفتی: «تو که می‌دونی من توی خیابون به هیچ‌کی نمی‌کنم!» 📚برگرفته ازکتاب ... انتشارات
🔹 آزارم می‌داد، ولی می‌دانستم اعتراضم بی‌فایده است. هنوز تو رودربایستی با تو بودم‌. 🔺گاز و ماشین‌لباسشویی هم وصل نبود و باید می‌ماندی و این‌ها را راه می‌انداختی، اما تو رفتی و من هم نکردم. 💠یک هفته شد...، دو هفته شد... و من فهمیدم خیلی و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد. ✨مادرت فهمید و گفت: «سمیه جان، مصطفی در خانه که بود دست به سیاه‌وسفید نمی‌زد، تو به بگیر!» ❇️اما من نمی‌آمد، چون می‌دانستم برای ساخته شده‌اند. 🔺این‌طور کارها به دست‌وپایت تار می‌تنید و پایگاه برایت در بود. 📚برگرفته از کتاب ... انتشارات
✅من باید کاری می‌کردم که هم را بخوانم، هم به برسم و هم به ... 🔸مدتی که گذشت و بدوبدوی مرا که دیدی، گفتی: «وای عزیز، وظیفه‌ی تو نیست با وضعیتی که داری غذا درست کنی! یکی رو پیدا کن بیاد کمکت! اصلا زنگ بزن غذا بیارن!» 🔺در دلم گفتم: چه بریز و بپاشی! اونم با این وضع اقتصادی! 💠گاهی هم که مریض می‌شدم، زنگ می‌زدی به مامانم و مادرت: «چه نشستید که سمیه مریضه، بیایین پیش عزیزم!» ❇️کم‌کم به این نتیجه رسیدم که باید از آن‌ها شویم. اصرار پشت اصرار که خانه‌مان را عوض کنیم و تو مانده بودی چرا...؟ -دلت برای مامانت اینا تنگ می‌شه‌ها! -نمی‌شه! ✨می‌خواستم با دوری از آن‌ها به نزدیک‌تر شوم...💖 می‌خواستم کاری کنم پیشم بمانی...✨ 📚 برگرفته از کتاب ... انتشارات
اگر میخواهید کارتان برکت پیدا کند...‌🙂📿♥️
📚 کتابی است که نویسنده آن سرکار خانم ابراهیم پور همسر هستن که از زمان اشنایی تا شهادت شهیدشون رو به نگارش دراوردند... حتما بخونید خاطرات ریز ودرشت زندگی خانوادگی هستش😊 @shahid_mostafasadrzadeh
🔹 آزارم می‌داد، ولی می‌دانستم اعتراضم بی‌فایده است. هنوز تو رودربایستی با تو بودم‌. 🔺گاز و ماشین‌لباسشویی هم وصل نبود و باید می‌ماندی و این‌ها را راه می‌انداختی، اما تو رفتی و من هم نکردم. 💠یک هفته شد...، دو هفته شد... و من فهمیدم خیلی و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد. ✨مادرت فهمید و گفت: «سمیه جان، مصطفی در خانه که بود دست به سیاه‌وسفید نمی‌زد، تو به بگیر!» ❇️اما من نمی‌آمد، چون می‌دانستم برای ساخته شده‌اند. 🔺این‌طور کارها به دست‌وپایت تار می‌تنید و پایگاه برایت در بود. 📚برگرفته از کتاب ... انتشارات @shahid_mostafasadrzadeh