✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°•
#قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۴۵
ظرف ها را آب می کشم. تلفن خانه زنگ می خورد. فرشته به سمت تلفن می دود و گوشی را جواب می دهد. از لحن حرف زدن و لوس شدن های پشت تلفنش، می فهمم آن طرف خط چه کسی است. از دستش غمگین و عصبی هستم. کارد بزنند، خونم درنمی آید . فرشته که لبخند روی لب هایش پهن شده، با همان گردن کج صدایم می زند: «مامان! بیا باباست.» از آشپزخانه بیرون می آیم. دست های خیسم را به دامن می کشم. کم مانده از شوق پر دربیاورم. صدایم را در نقاب بی تفاوتی پنهان می کنم. گوشی را می گیرم. با صدایی لرزان و عصبی سلام می کنم و می گویم: «چه عجب آقا تماس گرفتن! خوبه یادت اومد زن و بچه ای هم داری. هیچ معلومه کجایی حاجی؟ شما این چند روز منو خوب دق دادی. نمیگی من دلم هزار راه میره؟ هرچی ام زنگ می زنم، گوشی رو مرتب یه خانومی جواب میده. اصلا این خانوم کیه؟ اونجا چی کار داره؟ با چه نازی هم میگه جنابعالی مسجد تشریف دارید؛ والّا! مردم تهرون میرن برای گردش و تفریح، شما اونجا هم دست از عبادت برنمی داری؟! چه خبره این همه مسجد؟ خوبه والّا!» محبتش را پشت گوشی چند پاره می کند تا حساس نشوم: «منو ببخش خانوم جان، خب ما توی خونه ی این بنده خدا اسکان داریم؛ دردا بلات بشم من! از شانس شما هر بار زنگ می زنی، من مسجدم.» سیم تلفن را دور انگشتانم می پیچم. صدایم را کمی بالا می برم. اعتراض می کنم و می گویم: «خب نمی تونستی حداقل یه زنگ بزنی؟ من که از دل شوره مردم و زنده شدم. نکنه اونجا رفتی ما رو فراموش کردی؟ حاجی فیلت یاد هندوستون نکنه ها! همه ش مسجد، مسجد.»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر
#شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود
#انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی
#شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔
@shahid_zahedlooee