شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل سوم ⭕️ شمشیر ذوالفقار #قسمت_شانزدهم حاج آقا گفت: «بله، این ژله هم از
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل سوم ⭕️ شمشیر ذوالفقار کمی جان گرفتم و امیر رشد کرد. دوباره بهانه گیری های رجب شروع شد. کافی بود حرفی خلاف نظرش بزنم، فوری دست به کمربند می برد و با زور قانعم می کرد. کتک هایش برایم حکم نوازش را داشت! مادرم متوجه شده بود، اما کاری از دستش برنمی آمد. من شوهر و بچه داشتم، باید تلخ و شیرینی زندگی را تحمل می کردم؛ چاره ای نبود! دلم گرفته بود؛ قبل از ظهر رفتم سری به زن دایی بزنم. امیر خیلی سنگین شده بود؛ روز به روز تپل تر می شد. خیلی خوش خوراک بود؛ نان لواش را می گرفت دستش و یکجا می بلعید. در طول مسیر خانه ی دایی چند مرتبه نشستم گوشه ی خیابان و به حال خودم گریه کردم! دست تنها بودم. مادرم و رجب صبح تا شب سر کار بودند، محمدحسین هم از صد پشت غریبه بدتر بود؛ انگار نه انگار که دایی شده است! نه به من محل می گذاشت، نه به رجب و امیر. با همه ی این سختی ها تولد امیر برایم آرامش به همراه داشت و تحمل بدخلقی های رجب آسان تر شده بود. یک خنده امیر کافی بود تا درد و زخم های تنم را بشوید و با خود ببرد. یک شب رجب با چند قواره ابریشم قرمز خانه آمد و پارچه را داد به من. گفت: «یکی از مسافرای چینی هتل اینو به تو هدیه داده.» خیلی نرم و شیک بود. پارچه را گذاشتم داخل کمد تا بعدا لباسی برای خودم بدوزم. چند روز بعد رجب وسط روز با عصبانیت به خانه برگشت و گفت: «من دیگه پام رو تو اون هتل خراب شده نمی ذارم!» با تعجب گفتم: «چرا؟! چی شده؟!» ابرو در هم کشید و گفت: «اون زنیکه خارجی، یابو برش داشته! همونی که پارچه ابریشم برات فرستاد. شبا تنها می رفت خرید، دلم براش می سوخت همراهش می رفتم تا لات و لوتا اذیتش نکنن. کاش نمی رفتم! بی حیا عاشق من شده! می خواست منو بغل کنه! دیگه سر کار نمیرم.» از غیرتش خوشم آمد و تحسینش کردم. پارچه را از داخل کمد برداشتم و نگاهش کردم. دلم نیامد دور بیندازمش. خیلی پارچه مرغوبی بود. همه را بُرش زدم و برای امیر کهنه درست کردم. به خیال خودم با این کار هم اصراف نکردم، هم از آن زن خارجی انتقام گرفتم. ادامه دارد... 🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ ✨ 📙 📎|ڪانال‌ رسمی شہید‌مهدے‌ زاهدلویے‌|° ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ 🆔@shahid_zahedlooee ━─━────༺🇮🇷༻────━─━