✨بنام آنکه حیات و ممات در ید قدرت اوست ✨
💎#زندگی_دوباره💎
#قسمت_هجدهم
-
شما چه دیدید؟در ابتدا نمایی کلی از قبر.
مکانی به طول ۵۰۰ متر بله، به طول ۵۰۰ متر و عرض ۳۰۰ متر بود. با ارتفاع ۱۰۰ متر. یک مکعب مستطیل بزرگ. این مکعب مکعب مستطیل، از هر سمت به دیواره ای بلند و مه مانند ختم میشد. من به هیچ وجه نمی توانستم آن سوی این دیوار مات و ابر مانند را ببینم.
-جسد رضا چه؟ جسدش را دیدید؟
+ نه. به طور واضح. ولی آنجا بود. داخل هاله ای افقی به رنگ و شکل پنبه. من قادر نبودم داخل هاله را ببینم.
- اندازه این هاله پنبه ای شکل چقدر بود؟ و در کجای آن مکان قرار داشت؟
+ به اندازه قامت یک انسان بود. جایی در بالای آن مکان در گوشه سمت راست قرار گرفته بود. انگار که در آن فضا شناور باشد چون زیرش نزدیک ۱۰۰ متر، فضای خالی وجود داشت.
- و بالایش؟
+ بالایش به ارتفاع کف یک قبر تا سطح زمین، فضای خالی دیده می شد. بعد از آن فضا، سطحی ابر مانند به چشم می خورد.
- دوست دارم تفسیر شخصی تان را در مورد این مشاهدات بدانم. لطف می کنید بگویید؟
+ بر اساس مشاهداتم، فضای حقیقی قبر، با آنچه ما تصور میکنیم تفاوت دارد. به طور کلی عرض می کنم: درون دنیای ما، مکان ها یا به بیابانی دنیا های دیگری قرار دارد. مکان هایی که ما با چشم های جسمانی مان نمی توانیم ببینیم. آنها را تنها با چشم رو ح میشود دید.،،، الان، مثال ناقصی به ذهنم رسید. نمیدانم این مثال، چقدر به منظور من نزدیک است. ولی بشنوید:
فرض کنید یک قطره خون را در اختیار شما گذاشته اند.
- خوب؟
در ،،،در نگاه اول چه میبینید؟ یک دایره قرمز کوچک قرمز رنگ. اگر این دایره کوچک را با چشم مسلح نگاه کنید چه میبینید؟ این بار، گلبول های سفید و قرمز، پلاسما و پلاکت را خواهید دید. ملتفت شدید؟ شما قبلاً با چشم هایتان نمی توانستید این چیزها را ببینید، ولی وقتی از چشم مسلح استفاده کردید، توانستید. در مورد دنیا های درون مکان های زمینی هم تقریباً این طور است. به عنوان نمونه، قبر. فقط با چشم روحی می توانیم فضایی را که درون آن است ببینیم.
#ادامه_دارد
📚 جمال صادقی
#داستان_واقعی
#شهید_مهدی_زاهدلویی
به کانال رسمی «شهید مهدی زاهدلویی» در ایتا بپیوندید:
✨🌴✨
http://eitaa.com/joinchat/164692215C8b9dba5228
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل سوم ⭕️ شمشیر ذوالفقار #قسمت_شانزدهم حاج آقا گفت: «بله، این ژله هم از
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل سوم
⭕️ شمشیر ذوالفقار
#قسمت_هجدهم
کمی جان گرفتم و امیر رشد کرد. دوباره بهانه گیری های رجب شروع شد. کافی بود حرفی خلاف نظرش بزنم، فوری دست به کمربند می برد و با زور قانعم می کرد. کتک هایش برایم حکم نوازش را داشت! مادرم متوجه شده بود، اما کاری از دستش برنمی آمد. من شوهر و بچه داشتم، باید تلخ و شیرینی زندگی را تحمل می کردم؛ چاره ای نبود!
دلم گرفته بود؛ قبل از ظهر رفتم سری به زن دایی بزنم. امیر خیلی سنگین شده بود؛ روز به روز تپل تر می شد. خیلی خوش خوراک بود؛ نان لواش را می گرفت دستش و یکجا می بلعید. در طول مسیر خانه ی دایی چند مرتبه نشستم گوشه ی خیابان و به حال خودم گریه کردم! دست تنها بودم. مادرم و رجب صبح تا شب سر کار بودند، محمدحسین هم از صد پشت غریبه بدتر بود؛ انگار نه انگار که دایی شده است! نه به من محل می گذاشت، نه به رجب و امیر. با همه ی این سختی ها تولد امیر برایم آرامش به همراه داشت و تحمل بدخلقی های رجب آسان تر شده بود. یک خنده امیر کافی بود تا درد و زخم های تنم را بشوید و با خود ببرد. یک شب رجب با چند قواره ابریشم قرمز خانه آمد و پارچه را داد به من. گفت: «یکی از مسافرای چینی هتل اینو به تو هدیه داده.» خیلی نرم و شیک بود. پارچه را گذاشتم داخل کمد تا بعدا لباسی برای خودم بدوزم. چند روز بعد رجب وسط روز با عصبانیت به خانه برگشت و گفت: «من دیگه پام رو تو اون هتل خراب شده نمی ذارم!» با تعجب گفتم: «چرا؟! چی شده؟!» ابرو در هم کشید و گفت: «اون زنیکه خارجی، یابو برش داشته! همونی که پارچه ابریشم برات فرستاد. شبا تنها می رفت خرید، دلم براش می سوخت همراهش می رفتم تا لات و لوتا اذیتش نکنن. کاش نمی رفتم! بی حیا عاشق من شده! می خواست منو بغل کنه! دیگه سر کار نمیرم.» از غیرتش خوشم آمد و تحسینش کردم. پارچه را از داخل کمد برداشتم و نگاهش کردم. دلم نیامد دور بیندازمش. خیلی پارچه مرغوبی بود. همه را بُرش زدم و برای امیر کهنه درست کردم. به خیال خودم با این کار هم اصراف نکردم، هم از آن زن خارجی انتقام گرفتم.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: شاهرگ #قسمت_هفدهم مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی ت
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️بدون تو هرگز: علی مشکوک می شود
#قسمت_هجدهم
…من برگشتم دبیرستان … زمانی که من نبودم … علی از زینب نگهداری می کرد … حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه … هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود …سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم … من سعی می کردم خودم رو زود برسونم … ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود … دست پختش عالی بود … حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد …واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی … اما به روم نمی آورد … طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید … سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت … صد در صد بابایی شده بود … گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد …زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت … تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم … حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه … هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد … مرموز و یواشکی کار شده بود… منم زیر نظر گرفتمش …یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش … همه رو زیر و رو کردم… حق با من بود … داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد …شب که برگشت … عین همیشه رفتم دم در استقبالش … اما با اخم … یه کم با تعجب بهم نگاه کرد …
زینب دوید سمتش و پرید بغلش … همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید … زیر چشمی بهم نگاه کرد …- خانم گل ما … چرا اخم هاش تو همه؟ …چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش …
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ …حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین …
ادامه دارد...
✨داستان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند #شهید سیدعلی حسینی)
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے_زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔 @shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━