✍صبح زود از خواب بلند شدم تا استكانها و ظرفها را بشویم. تانكر آب نزدیك دستشویی های صحرایی بود. مشغول شستن استكانها بودم كه متوجه شدم در یكی از دستشویی ها باز و یك نفر با سطل از آن خارج شد و به طرف تانكر آب آمد. كنار تانكر كه رسید، سلام كرد و حالم را پرسید. سطل را پركرد و دوباره به سوی دستشویی ها رفت. از پشت سر نگاهش كردم. مهارت خاصی داشت، آب را می‌ریخت و بعد داخل دستشویی را با جارویی كه داشت، می‌شست و سپس به دستشویی دیگری می‌رفت. مشغول تماشایش بودم كه عبد الحسین محمدزاده - كه در بدر به شهادت رسید - مرا به خود آورد: رسول! تمام نشد؟ گفتم: چرا... پرسید: اون كیه؟ گفتم: لابد یكی از نیروهای خدماتی لشكر است. گفت: رسول! این مرد، خیلی آشنا به نظر می‌آید. پرسیدم: مگر او را می‌شناسی؟ گفت: تو آقا مهدی باكری را تا به حال دیده ای؟ گفتم: نه. 💢گفت: به خدا مثل اینكه آقا مهدی است! گفتم: تو هم ما را دست انداختی ها! فرمانده لشكر اینجا چه كار می‌كند! او یك سر دارد و هزار سودا... مگر كارش تمام شده كه بیاید توالت بشوید! مرد سطل به دست به طرف تانكر آمد تا دوباره آن را پر كند. محمد زاده بلند شد و به طرفش رفت. من مطمئن شدم او فرمانده لشكر است؛ 💐ولی هنوز نمی‌توانستم باور كنم. از كنار تانكر بلند شدم و سلام كردم. بعد هرچه من و عبد الحسین اصرار كردیم كه سطل را از دستشان بگیریم و كار را ادامه دهیم، قبول نكرد. كار نظافت دستشویی ها كه پایان یافت، به طرف چادر فرماندهی برگشت. غیر از من و عبد الحسین كسی شاهد آن لحظات نبود. 🍀آقای كبیری می‌گفت: آقا مهدی را بارها در حال تمیز كردن توالتها دیده است. حتی به ما می‌كرد كه این كارها را انجام دهیم تا بچه‌ها به این كارها بدهند. 📚منبع : راوی: رسول اولاد ذابح، ر. ك: خداحافظ سردار، صص 23 - 25 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷