﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_پانزدهم
🔹با صدای آرام صالح و نوازشش بیدار شدم. لحظهای موقعیتم را فراموش کردم.😳
🔸ــ سلاااام خانوم گل... صبحت بخیر
لبخندی زدم و کش و قوصی به بدنم دادم. هنوز از پدر صالح خجالت میکشیدم که راحت باشم. صالح روسری را از سرم برداشت و گفت: بابا ناراحت میشه. اون الان مثل پدر خودته پس راحت باش.😥
🔹با هم بیرون رفتیم و با سلما سر سفرهی صبحانه نشستیم. صدای زنگ پیچید🛎
🔸حسی به من میگفت زهرا بانو پشت در منتظر است.😍 حدسم درست بود با چادر رنگی و سینی بزرگ صبحانه وارد شد. گل از گلم شکفت و او را در آغوش گرفتم صالح هم خم شد و دستش را بوسید.😅 کنار هم نشستیم. زهرابانو برایم لقمه میگرفت و حسابی نازم را میخرید.
🔹صالح گفت: مامان زهرا دارم نگران میشم. مگه خانومم چند سالشه؟😏
و با سلما ریسه رفتند؛ زهرا بانو بغض کرد و گفت: بخدا دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم. خونه خیلی سوت و کور بود.
🔸ای بابا... دور که نیستیم. فکر نکنم هیچکی مثل مهدیه به خونه باباش نزدیک باشه.😜 از در بندازینش بیرون از پنجره میاد. از رو دیوار خودشو پرت میکنه تو حیاط؛ تازه... پشت بوم رو یادم رفت.😂
🔹و دوباره خندید. زهرا بانو هم خندید و گفت: هر وقت اومدین قدمتون رو تخم چشممون.
و رو به من گفت: دخترم ساک لباست رو آوردم. پشت در گذاشتمش. کی راه میفتین؟
ــ صالح گفته بعد از ناهار.☺️
🔸صالح لقمه را فرو داد و گفت: آره مامان زهرا. الان خانومم یه ناهار خوشمزه درست میکنه شما و بابا هم بیاین دور هم باشیم. بعد از ناهار میریم انشاءالله...
نه دیگه ما زحمت نمیدیم.
ــ چه زحمتی؟ تعارف نکنید خونه دخترتونه.😊
🔹زهرابانو علاوه بر صبحانه یک مرغ درسته را سوخاری کرده بود و آورده بود. من هم کمی پلو درست کردم و باهم ناهار خوردیم. صالح میخندید و میگفت:
ــ احسنت... 👏 چه دستپخت خوشمزهای
خودمونیم ها... مامان زهرا کارتو راحت کرد. به به... عجب پلویی😁
و همه به خنده افتادیم.
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣
@MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣
@shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯