شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_ششم 《معامله》 📌خیلی تعجب کرده
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《زندگی مشترک》 📌وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... . به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می‌مونم ... جرأت نمی‌کردم بهشون بگم چکار می‌خوام بکنم ... ما جزء خانواده‌های اصیل بودیم👌 و دوست‌هامون هم باید به تأیید خانواده می‌رسیدن و در شأن ارتباط داشتن با ما می‌بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... . اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد🍃✨ و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواجمون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت📝 کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... . اصلا شبیه اون آدمی که قبل می‌شناختم نبود ... با محبت☺️😍 بهم نگاه می‌کرد ... اون حالت کنترل شده و بی‌تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می‌کرد من رو بخندونه😁 ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می‌کرد تا از اون حالت در بیام ... . از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی🐑 رو داشتم که دارن سرش رو می‌برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می‌گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج💞 لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم‌هام می‌بارید ... . شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی‌حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم🎒 رو بردارم ... . خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی‌تونی وارد خونه من بشی ... .😳 هنوز مغزم داشت روی این جمله‌اش کار می‌کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ...😊 چند قدم👣 ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب‌های💤💤 قشنگ ببینی ... و رفت ... . ✍ ... ⇩↯⇩ 💖═══════💖═══════💖 👇👇 ➣ @zahrahp ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯