شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_نوزدهم 《زندگی در ایران》 📌به
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《نذر چهل روزه》 📌همه رو ندید رد می‌کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینمشون ... حق داشت ... زمان زیادی می‌گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج💞 کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .😔 رفتم حرم و توسل🍃 کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم❤️ چیز دیگه‌ای می‌گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... . خواستگارها💞 یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... . اون سال برای اردوی نوروز🎊 از بچه‌ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه‌ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت💣 می‌داد ... . با همه بچه‌ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی‌گنجیدم ... .😍😃 هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی‌زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده‌ها، زندگیشون، شوخی‌ها، سختی‌ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم💤 نمی‌برد ... حرف‌های امیرحسین و کتاب‌هایی📚 که خودم خونده بودم توی سرم مرور می‌شد ... . وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی‌ها و نوشته‌ها بود👌 ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک‌ها حس عجیبی داشت ... علی‌الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت🌷 ... . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا🌷 برام زنده بود که حس می‌کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .😭😔 اشک می‌ریختم😭 و باهاشون صحبت می‌کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ... ✍ ... ⇩↯⇩ 💖═══════💖═══════💖 👇👇 ➣ @zahrahp ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯