شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_چهاردهم _پیرزن اونجا افتاده بود..
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ _چاره اے نبود باید می‌رفتم...😔 _اوایل مهر بود کلاس‌هاے دانشگاه تازه شروع شده بود _ما ترم اولے‌ها مثل ایـݧ دانشگاه ندیده‌ها روز اول رفتیم تنها کلاسے کہ تو دانشگاه برگزار شد، کلاس ترم اولے‌ها بود دانشگاه خیلے خلوت بود.😳 _تو کلاس کہ نشستہ بودم احساس خوبے داشتم خوشحال بودم کہ قراره خانم مهندس بشم براے خودم😂 _تغییر و تو خودم احساس می‌کردم هیجاݧ و شلوغے گذشتمم داشت برمی‌گشت😬 هموݧ روز اول با مریم آشنا شدم دختر خوبے بود. _اولیـݧ روز دانشگاه پنج‌شنبہ بود. از بعد از اوݧ قضییہ تو بهشت زهرا هر پنجشنبہ می‌رفتم اونجا و بہ شهدا🌷 سر میزدم شهداے گمنام و بیشتر از همہ دوست داشتم هم بخاطر خوابے کہ دیدم هم بخاطر محمد جعفرے پسر هموݧ پیرزݧ نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکے از شهداے گمنامہ.🌹 _اوݧ روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعہ‌ے شهداے بی پلاک.🕊🌹 _زیاد بودݧ دلم میخواست یکیشون و انتخاب کنم کہ فقط واسہ خودم باشہ اونروز شلوغ بود سر قبر بیشتر شهداے گمنام🌷 نشستہ بود چشمام و چرخوندم کہ یہ قبر پیدا کنم کہ کسے کنارش نباشہ بالاخره پیدا کردم سریع دویدم سمتش نشستم کنارش و فاتحہ‌اے براش فرستادم سرم و گذاشتم رو قبر احساس آرامش می‌کردم🍃 یہ پسر بچہ صدام کرد: خالہ❓خالہ❓گل💐 نمیخواے سرم و آوردم بالا یہ پسر بچہ‌ے ۵ سالہ در حال فروختـݧ گل یاس بود عطر گلا فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تا حالا ندیده بودم گل یاس بفروشـݧ آخہ گروݧ بود ازش پرسیدم: عزیزم همش چقدر میشہ❓ گفت: ۱۵تومـݧ ۱۵ تومــݧ بهش دادم و گلها رو ازش گرفتم چند تا شاخہ ببشتر نبود. بطرے آب و از کیفم درآوردم و رو قبر و شستم بوے خاک و گل یاس باهم قاطے شده بود لذت میبردم از ایـݧ بو گلها💐 رو گذاشتم رو قبر دلم میخواست با اوݧ شهید حرف بزنم اما نمیتونستم میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزے بگم براے همیـݧ بہ یہ فاتحہ اکتفا کردم.😔 یہ شاخہ گل یاس و هم با خودم بردم خونہ و گذاشتم تو گلدوݧ اتاقم هموݧ گلدونے کہ اولیـݧ دستہ گلے کہ رامیـݧ برام آورد بود و گذاشتہ بودم توش بهم ریختم ولے با پیچیدݧ بوے گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیز و فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادرے شدنم اومد تو ذهنم.😌🍃 _همہ‌ے کلاس‌هاے دانشگاه تقریبا دیگہ برگزار میشد چندتا از کلاس‌ها رو کہ بین رشتہ‌ها، عمومے بود و با ترم‌هاے بالاتر داشتیم سجادے🙎‍♂ هم تو اوݧ کلاس‌ها بود. _مـݧ پنج‌شنبہ‌ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه می‌رفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم🌷 سرے دوم کہ رفتم تصمیم گرفتم تو نامہ✉️ همہ چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام _نامه رو بردم خندم گرفتہ بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش بالاخره تمام سعے خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتے از گذشتم میگفتم حال بدے داشتم و اشک میریختم😭 و موقع رفتـݧ یادم رفت نامہ✉️ رو از اونجا بر دارم. با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیرون...🗣 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی ════════ ✾💙✾💙✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286