شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سوم دست یلدا رو گرفتم تو دستم وارد حیاط
؟ ══🍃💚🍃══════ راوی👈زینب داشتم از استرس میمردم فاطمه بچم پدر که ندیده وابستگیش به حسین داداشم بی‌نهایته 😔 بالاخره رسیدیم انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم.. دکتر: چی شده ⁉️ -آقای دکتر فشارش افتاده دکتر: چی شده؟ -برادرمون مدافع حرمه خیلی بهش وابسته است یه هفته‌است ازش بیخبره امروز که حرف از سوریه شد حالش بد شد🤒🤕 چشمام و باز میکنم با اتاقی سفید رو برو میشم این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم😔 شاید اگه پدر بود من انقدر ضعیف نمیشدم دلم برای آغوش برادرش تنگ شده💔 خیلی بده، بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی هر زمان حسین راهی سوریه میشه تا مدافع اهل بیت🍃 امام حسین باشه تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم😔 خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام و، از کجا اومد😳 در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند دکتر: بهتری رقیه جان❓ -آره بهترم خواهر من چند بار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطرابها برات سمه _حسنا توقع نداری که وقتی حسین سوریه‌است من خیلی آروم باشم❓ من مطمئنم برادرتم راضی نیست حالا چند روزه حسین آقا رفتن سوریه❓ -۳۹روز دیگه کم مونده برگردن دیگه -آره الحمدالله تورو خدا دعاکن🍃 همه امیدم به اینه که برگرده ان‌شاءلله میان زینب جان این دختر لوس مرخصه فقط این استرسها واقعا براش سمه فعلا یاعلی✋ 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286