﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_پنجم
به کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم
سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه
همزمان با رسیدن ما بستههای غذا🍛 (قیمه نثار) آماده شده بودن
الاناست که بچههای هئیت از راه برسن
زینب منو میبره بالا
تو یکی از اتاقا میخوابونه🛌
-رقیه من میرم پایین
کمک خواستی صدام کن
_باشه آجی
با آرام بخشی که بهم تزریق شده بود💉
پا به دنیای بیخبری گذاشتم
با صدای زنگ تلفن☎️ هراسان از خواب پریدم
الو الو
صدایی نیومد
یهو صدای حسین داداش اومد: رقیه جان تویی😍
تمامـ سعیم وکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی❓
پس کی میای❓
داداش فدای اون صدای بغض آلودت بره
انشاءالله پس فردا دم دمای غروب🌄 خونهام
-نه
چی نه رقیه جان😳
-بمون فرودگاه🚅 ما میایم تهران دنبالت
یه ساعت زودترم
یه ساعت
من فدای آجی خانمم بشم
باشه عزیزم😍
گوشی📞 و گذاشتم
بدون توجه به ظاهرم
از پلهها دویدم تو حیاط
فقط خوبه روسری سرم بود😁
مـــــــــــــــامـــــــــــــان
چیه عزیزم ؟خونه روگذاشتی سرت
_داداشم زنگ زد☎️
کفگیر از دست مامان افتاد
گفت: خوب چی گفت
انشاءالله پس فردا صبح تهرانه
گفتم میریم دنبالش
مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت 🍃
که امیدم و ناامید نکردی
بیشتر بچههای هئیت رفته بودن
که سیدجواد صدام کرد🗣
_رقیه خانم بیا حاج آقا کریمی کارت داره
-چشم الان میام..
📝
#ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔
@Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286