شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهارم راوی👈زینب داشتم از استرس میمردم
؟ ══🍃💚🍃══════ به کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه همزمان با رسیدن ما بسته‌های غذا🍛 (قیمه نثار) آماده شده بودن الاناست که بچه‌های هئیت از راه برسن زینب منو میبره بالا تو یکی از اتاقا میخوابونه🛌 -رقیه من میرم پایین کمک خواستی صدام کن _باشه آجی با آرام بخشی که بهم تزریق شده بود💉 پا به دنیای بی‌خبری گذاشتم با صدای زنگ تلفن☎️ هراسان از خواب پریدم الو الو صدایی نیومد یهو صدای حسین داداش اومد: رقیه جان تویی😍 تمامـ سعیم وکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی❓ پس کی میای❓ داداش فدای اون صدای بغض آلودت بره ان‌شاءالله پس فردا دم دمای غروب🌄 خونه‌ام -نه چی نه رقیه جان😳 -بمون فرودگاه🚅 ما میایم تهران دنبالت یه ساعت زودترم یه ساعت من فدای آجی خانمم بشم باشه عزیزم😍 گوشی📞 و گذاشتم بدون توجه به ظاهرم از پله‌ها دویدم تو حیاط فقط خوبه روسری سرم بود😁 مـــــــــــــــامـــــــــــــان چیه عزیزم ؟خونه روگذاشتی سرت _داداشم زنگ زد☎️ کفگیر از دست مامان افتاد گفت: خوب چی گفت ان‌شاءالله پس فردا صبح تهرانه گفتم میریم دنبالش مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت 🍃 که امیدم و ناامید نکردی بیشتر بچه‌های هئیت رفته بودن که سیدجواد صدام کرد🗣 _رقیه خانم بیا حاج آقا کریمی کارت داره -چشم الان میام.. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286