شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_سوم نرجس، نرجس بدو بیا ببینم😲😲 - بل
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ تقریبا یه ۲ ماهی از نامزدیمون💞 میگذشت و خونمونم کم‌کم آماده بود، فقط مونده بود چیدن وسایلش که قرار شد نازی کارش و تموم کنه. امسال بهترین سال تحویل رو‌ کنار علی و خانواده‌هامون گذروندم تو این مدت واقعا خوب شناخته بودمش و به این انتخاب خودم افتخار میکردم.👌 .......... ملکه خانم بدو ساکها رو بیار دیگه؟! -اومدم اومدم نازی اینا، کجان دارن میان؟؟ دیرمون نشه‌ها جاده شلوغ میشه⁉️ -زنگ زدم تو راهن با شنیدن صدای بوق گفتم بیا اومدن.... علی ساکهارو‌ ازم گرفت و راه افتادیم. اولین سفری بود که با علی میرفیم واسه تنها نبودن از نازی و احسانم خواستیم با فسقلیشون با ما بیان. مقصدمون مشهد🍃 بود و قرار بود بعد اون یه سر به شمال🌊 هم بریم. ................ ۳روز بودنمون تو مشهد عالی گذشت تو راه شمال بودیم. هوا بارونی🌧 بود جاده لغزنده. تو دلم صلوات میفرستادم که سالم برسیم به شمال.... به خاطر تاریک بودن جاده نازی اینارو‌ گم کرده بودیم و فقط میدونیستیم که پشت سر مونن فقط فاصلشون دور بود از ما. به گردنه رسیدیم قلبم اصلا اروم و قرار نداشت💓💓 نمیدوستم قراره چی بشه که با صدای بوق شدید کامیون به خودم اومدم و فقط تونستم داد بزنم علییییی و دیگه چیزی ندیدم😱😱 .......... نور چراغ به شدت چشمام و اذیت میکرد به سختی چشمام و باز کردم و مامان و دیدم که چشماش خیس اشک😭 بود با دیدن من گفت -بهتری دخترم؟! خداروشکر به هوش اومدی! به هوش ! اصلا مگه من چم بوده؟! اینجا کجاست؟!😳😳 علی علی علی من کجاس؟! -اروم باش الان همه چیرو برات میگم‌. هیچی نگو فقط بگو علی کجاست؟! حالش خوبه؟! خواستم بلند بشم که پاهام مانع حرکتم شد یه نگاه انداختم پاهام شکسته بود. اشک از گوشه چشمام😢 پایین اومد و اروم گفتم -التماست میکنم مامان علی رو‌ نشونم بده! بدون حرف اتاق و ترک کرد.😔 تنها چیزی که تو ذهنم بود برخورد کامیون به ماشینمون بود و اخرین کلمه دوستت دارم علی بود صداش تو گوشم میپیچید و صورتم خیس اشک😭 بود. یعنی علی اینقدر زود رفت؟! نه نه علی زندس .... پس چرا مامان حرفی نزند. داد زدم😲 میگم علی کجاس ؟! علیییی علی پرستار اومد داخل و گفت ساکت باش و با ارام بخش آرومم کرد. چشمامو بسته بودم فقط گریه😭😭 میکردم. نازی اومد داخل اتاق چشماش سرخ شده بود. کنارم نشست و گفت: ابجی بهتری⁉️ دستاشو گرفتم و گفتم جون هستیا بگو علی من کجاس؟! حالش خوبه؟! زندس؟! همون جور که اشک از چشماش پایین میومد😭 گفت -حالش خوبه زندس ولی.... ولی چی؟! تو رو خدا یکیتون جوابم بدید؟! خواست بلند بشه که دستاشو کشیدم و گفتم: -نازی جون هستیا قسم‌ خوردم تو رو خدا بگو ولی چی... 😭😭😭😭😭😭 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286