در یکی از شهرهای مازندران، روزی مرد ژنده پوشی در خانه ایی را زد و از خانم خانه طلب آب و غذا کرد. خانم مهربان ، کودکش را که بعد از چندین سال انتظار از خدا هدیه گرفته بود، بر زمین نشاند و رفت که برای مرد آب و غذا بیاورد. به محض رفتن خانم خانه ، مرد ژنده پوش کودک در آغوش گرفت و به سرعت از خانه خارج شد و او کودک را به زن و شوهری که بچه دار نمی شدند و در شهر دیگر ساکن بودند فروخت. تقریبا بعداز یک ماه تلاش برای یافتن کودک، او را یافته و از آن خانواده پس گرفتند. آن کودک بزرگ شد و در سن ۱۶ سالگی عشق به وطن او را به جبهه ها کشاند و جام شهادت را نوشید. آه...مادرم چگونه تاب آوردی آن يكماه دوری از کودکت را...... مادرجان در دومین هفته نبودنت، میسوزم ولی دلخوشی ام این است که در کنار پسرت آرام گرفتی. پسری که یک عمر درد فقدانش، خوشی را از تو ربوده بود. عکس : پدر و مادرم به همراه کودکشان که بعد از یک ماه او را یافتند که در روزنامه آن زمان چاپ شد است. شهدا و اموات را یاد کنیم با خواندن و ذکر 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷