اسم تو مصطفاست |
#قسمت: ۱٠۲
بیدار شدم و به نوری که از حاشیه پرده بیرون میزد نگاه می کردم. ساعت را نگاه کردم که ده صبح بود و به تو که غرق خواب بودی. به اتاق فاطمه سر زدم، او هم خواب بود. بساط صبحانه را راه می انداختم که از صدای پایم بیدار شدی. بلند شدی و از داخل ساک عروسک بزرگی را بیرون آوردی و یک کیف دستی آبی کاربنی همراه یک سری عکس رادیولوژی را انداختی روی میز توالت: «این برای فاطمه، این برای تو و اینا هم برای آقای دکتر!» . صبحانه ت رو بخور بریم دکتر! . نه، امروز نه! هرطور بود راضیات کردم. فاطمه را پیش مامانم گذاشتم و رفتیم بیمارستان بقية الله. دکتر عکس ها را که نگاه کرد گفت: «فعلا هیچ کاری نمیتونیم بکنیم، ترکشا توی گوشتت فرو رفتهن، اگه حرکت کردن واحساس درد کردی عملت می کنیم.» از بیمارستان که بیرون آمدیم گفتی: «بريم دوری بزنیم؟» ویترین مغازه ها را نگاه می کردی و تندتند برایم تعریف می کردی
اونجا دوستی داشتم به اسم حسن قاسمی دانا که اهل مشهد بود و فقط دو سال از من بزرگتر. خونواده شم اونجا بودن. چه حالی دارند حالا! وقتی ترکش خوردم، زیر اون همه آتش و خمپاره جونش رو به خطر انداخت و من رو آورد عقب. بعد که رفت جلو زخمی شد. توی همون حال براش آیت الکرسی می خوندم، اما بعد عمل نموند و شهید شد.» رسیدیم جلوی طلافروشی: «بيا برات یه تکه طلا بخرم سمیه!» - نمی خوام! - تعارف می کنی؟
- نه؟
میبرمت
مشهد.
- مشهد؟ - آره مشهد. هم زیارت می کنیم هم سری به خونواده شهید قاسمی میزنیم. خندیدم: «بگو چرا داری تو گوشم این حرفا رو میزنی، از اول بگو بریم دیدن خونواده شهید!» با قطار رفتیم مشهد و مثل