#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : ۱۲۶
حسین خوشش آمد و با احساسی آمیخته با غرور گفت: «سالار اگه
بترسه که دیگه سالار نیست
نزدیک یک ماه در سوریه بودیم با
حسین آمدیم و با حسین برگشتیم
سفری که خستگی چند سال دوری
حسین را با دعا و زیارت از تنمان
ریخت
حسین کارش را در سوریه به فرمانده دیگری تحویل داد و به ایران آمد. برایم قابل پیش بینی بود که از تجربه او درجهت استمرار حرکت مقاومت استفاده کنند فرمانده کل سپاه مسئولیت راه اندازی قرارگاه تازه ای رابه او واگذار کرد تا جبهه مقاومت بیش از گذشته تقویت شود در کنار این کار پرتحرک خادم حرم امام رضا (ع) هم شد انگار خدمت پنهان او در یک گوشه از حرم امام رضا، مایه آرام دل دور شده او از حرم حضرت زینب بود بی سروصدا دو هفته یکبار به مشهد میرفت و میآمد. چند باری
هم به سوریه رفت.
یک روز وقتی از مشهد برگشت :گفت: «پروانه نوکری حرم آقا امام ،رضا یه لذت معنوی داره که دنیا رو از
تن آدم میتکونه
گفتم: «شما که دنیا سه طلاقه رو کردی
خندید «حداقل شما میدونی هنوز دلم یه جاهایی گیره
زیر و بم روح و جانم را بهتر از خودم می.شناخت چیزی گفت که حرف دلش بود و مجبور به سکوتم کرد حتی سؤالی که فکرم را مشغول کرده بود را از ذهنم بیرون کشید میخوای بپرسی که بعد از تشکیل دفاع وطنی سوریه چه نیازی به
سازماندهی نیرو تو ایرانه؟
و خودش جواب داد: دشمنان بیرون مرزها بیکار ننشسته ان همه جوره اومدن پشت سر مسلحین و تکفیریها با سلاح ،پول امکانات و حتی نیروی انسانی دیروز در سوریه امروز تو عراق و
👇👇👇
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : ۱۲۷
هر دو با ته مایه ای از شوخی با هم حرف میزدیم خندیدم و گفتم حسین به قول بچه های جبهه
بدجوری نور بالا میزنی.
گفت: «ناقلا، حالا که از سوریه اومدم و از معرکه دور شدم داری از این حرفا
می زنی؟!»
گفتم: «نه، واقعاً میگم، یه جور
دیگه ای شدی!»
گفت: «یه مأموریت ناتمام دارم که
باید تمومش کنم.»
نباید عیان حرف دلم را میزدم فکر کردم که آمادگی ام را دیده و
میخواهد به سوریه برگردد زانوهایم سست شد و صدایم لرزان «کجا؟
شما که تازه اومدی
فهمید که فکرم به سوریه رفته غبار تردید را از ذهنم کنار زد «خانوادگی
میریم راهپیمایی اربعین.»
از این بهتر پاسخی را نمیتوانستم بشنوم. جان به تنم بازگشت.
همان جمعی بودیم که دفعه قبل از فرودگاه امام به دمشق رفتیم زهرا ،سارا ،حسین من به اضافه برادر ،حسین اصغرآقا و خانمش چهار روز مانده به ،اربعین سوار پرواز تهران - نجف شدیم حسین اسم این سفر و
حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود.
شب به نجف رسیدیم و به زیارت آقا امیرالمومنین علی (ع) رفتیم چه
صفایی داشت من که در زینبیه در
مسیر حرم به صدای تیر عادت کرده
بودم، احساس کردم در امن ترین
نقطه
روی زمین ایستاده ام ام.
👇👇👇👇
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : ۱۲۸
حسین که حرف میزد خودم را درزینبیه و دمشق میدیدم کنار او و
همپای او، اصلاً ما را آورده بود که
مفهوم رسالت زینبی را با گوشت و
پوست و استخوانمان احساس کنیم دمدمای غروب بیشتر مردم به داخل موکبها میرفتند تا شب را
صبح
کنند. کمی دیر شده بود و اکثر
جاهای مسقف پر بود. ناچار شدیم روی موکت در محوطه باز بخوابیم هوا کمی سرد بود حسین برایمان چند پتو از گوشه و کنار جمع کرد و سروسامانمان داد. خودش و برادرش هم به قسمت مردها رفتند.
خوابم نمیبرد حس پنهانی به من میگفت که این اولین و آخرین سفر اربعین با حسین است خوب
تماشایش کن نصف شب روی دخترها را کشیدم و از دور به قسمت
مردان که حسین میانشان بود نگاه
کردم ، نخوابیده بود زل زدم به او که
اصلاً با خواب بیگانه بود و نماز شب را
برای خودش مثل نماز واجب می دانست زل زدم تا این لحظه های بی تکرار را خوب در خاطرم ثبت کنم .
بعد از نماز صبح همان جا خوابش برد زیر و رویش چند تکه کارتون انداخته بود. آفتاب که زد چند تا جوان با دوربین فیلمبرداری بالای سرش ایستادند. برایشان سوژه خوبی بود نزدیکشان شدم یکی شان حسین ، را شناخت و با
تعجب گفت:نیگا کن سردار
همدانی هستن
حسین کارتون بزرگی را که رویش
انداخته بود کنار زد و گفت «چه
سرداری ، سردار کارتن خواب
عکسش را گرفتند و برای مصاحبه
اصرار کردند . حسین رفت وضو
گرفت و راه افتادیم. در حال راه رفتن
مصاحبه می کرد صدایش را نمی شنیدم اما میتوانستم حدس بزنم که باز از حضرت زینب میگوید و از رنجهایی که کشید
👇👇👇👇
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : ۱۲۹
یک شنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمد خیلی خوشحال بود. خوشحالی را اگر با کلمات بروز نمیداد من به تجربه چهل سال زندگی با او از چهره اش میخواندم این بار ،نشاط هم از چهره اش می بارید و هم از کلماتش «حاج خانم ، طرحی رو که برای سوریه دادم ،باهاش موافقت کردن ان شاء الله فردا میرم سوریه،
جا خوردم .
توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه به این رفتن های طولانی و آمدنهای کوتاه و چند روزه عادت کرده بودم. خودش آخرین بار که از سوریه آمد گفت: «حاج قاسم یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرد وتوفیق دفاع از
حرم بعد از چهار سال ازم سلب شد پرسیدم: شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی یعنی دوباره به این زودی میخوای برگردی؟!
پرانرژی گفت: با طرحی که برا آینده سوریه داده بودم موافقت شد.
میشه خودم نَرَم؟»
بق کردم و سرم را پایین انداختم سکوتم را که دید گفت اما این بار
دو سه روزه برمیگردم. شنیدن این حرف از کسی که عادت نداشت برای رفتنش زمان و مدت تعیین کند متعجبم کرد
انگار میخواست همه نبودنها و دیر آمدنها را جبران کند .
گفت
:حاج خانم به وهب و مهدی و خانم هاشون بگو بیان ببینمشون
👇👇👇👇
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : ۱۳۰
هر دو خوشحال شدیم من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم اما نمیدانستم او به خاطر چه موضوعی
شاد شد .
پرسیدم: «خیر باشه چی
شنیدی؟»
گفت: از این خیرتر نمیشه فردا قرار ملاقات مهمی با حضرت آقا دارم بعد
از دیدن ایشون میرم
بساط گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم: «چه کار میکنی؟ مگه فردا صبح زود نمی خوای بری دیدار آقا؟
با خوشرویی جواب داد: سارا خانم صبحونه گردو با پنیر دوست داره میخوام برای این چند روزی که نیستم براش گردو بشکنم سارا خوابیده بود وگرنه با دیدن این صحنه مثل من، آشوبی به جانش
میافتاد که خواب را از چشمانش
می گرفت.
خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند
حسین پلک روی هم نگذاشت آن
شب برای او ، حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هر بار که پنهانی به او سر میزدم عبا به دوش روی سجاده اش نشسته بود و مناجات میکرد و
گاهی
گریه
، صبح که صبحانه را آوردم. توی
چشمانش نمیتوانستم نگاه کنم تا نگاه میکردم سرم را پایین می انداختم از بس صورتش
یک پارچه نور شده بود.
ساعت ۸ بدون هیچ اثری از خستگی
وبیخوابی راهی بیت رهبری شد. وقتی برگشت سر از پا نمیشناخت .
گفت: «حاج خانم نمیخوای ساکم
رو ببندی؟»
گفتم: به روی چشم حاج آقا اما شما انگار توشه ات رو برداشتی.
لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت: «آره مزد این دنیایی ام رو امروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند آقای همدانی توی چهار سالی که شما توی سوریه بودین به اسم دعاتون میکردم و در حالی که جای وصیت نامه اش را نشان میداد گفت: حس میکنم که خدا هم از
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : ۱۳۱
روایتی که حسین خواند مرا به حرم
زینب کبری برد و دلم را تکان داد با دست اشک های چشم دخترانم را
پاک کردم و گفتم: «حاج آقا اگر شهید
شدی شفاعتم میکنی؟
نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش برمیخواست گفت
«بله»
غم دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم «حاج آقا اگه شهید
شدی من جنازه شما رو برای
خاکسپاری به همدان نمیبرم.»
خندید و گفت: حتماً میبری گفتم :برای من دردسر درست نکن. من و این بچه ها باید هی بریم همدان و بیایم تهران
.
گفت: «واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیت هام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم دفنم
کنید.»
اسم دوستان شهیدش را که آورد کمی بغض کرد ،همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان میسوختند او برای دوستان شهیدش میسوخت گاهی به من میگفت: «من شاهد شهادت هزاران دوست تهرانی ،همدانی گیلانی بوده ام. هر کدام از
این شهادتها داغی بر دلم
نشانده.
حرفهای حسین ، زهرا و سارا کمی آرامم کرد. حالا فقط بی کلام به پدرشان نگاه میکردند. تنهایشان گذاشتم و سری به اتاق شخصی حسین زدم اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب، بقیه وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم، بیرون گذاشته بود. عبایش همیشه روی
گیره جالباسی آویزان بود
و
سجاده اش همیشه روی زمین پهن ، عبا و سجاده اش را تا زده بود و
گذاشته بود داخل کمد
.برگشتم پیش زهرا و سارا که امین از خشک شویی رسید. او هم مثل زهرا و
سارا چشمش سرخ و پلکهایش باد کرده بود. اما او چرا؟
👇👇👇
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : ۱۳۲
سه روز از رفتنش به سوریه گذشته بود هرروز دو سه بار زنگ زد احوال بچه ها را پرسید و آخر سر تأکید کرد که حتماً برای عروسی برادر یکی از
دوستانش به شمال برویم.
شمال و عروسی برای من و بچه هایی که دلمان با حسین بود زندان به حساب می آمد اما نمیتوانستم حرف و تأکید چندباره او را زمین بگذارم و عملی نکنم، حتماً این تأکیدها علتی داشت که من متوجه آن نبودم
با امین و زهرا و سارا راهی شمال شدیم.
همان جمعی که چهار سال پیش در آن شرایط بحرانی به سوریه
رفته بودیم حالا حسین تنها درسوریه بود و ما بی حوصله و دل گرفته
در شمال.
امین پشت فرمان بود زهرا و سارا هم
دمق و کم حرف ،چپ و راست من
نشسته بودند و شاید که نه، حتماً به
حرفهای روز آخر بابایشان فکر
میکردند حرفهایی که یادش از
درون آتشم میزد و مدام در ذهنم
تکرار میشد این دفعه آخره که میرم ،اما خیلی زود بر میگردم»،
«یک کار ناتمام دارم که باید تمامش کنم»،
«کار از نخوردن قند گذشته»، «منو پیش دوستان شهیدم ،توی گلزار شهدای همدان دفن کنید.»
هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم خودم را مهیای رفتن به عروسی نمیدیدم .آخر چه دلیلی داشت که بعد از آن وداع تلخ از سوریه زنگ بزند و اصرار کند که «برید شمال، عروسی پسر دوستم و آدرس بدهد و هی زنگ بزند تا مطمئن شود که
رفته ایم به عروسی یا نه.
غروب روز سومی که حسین رفته بود به ساری رسیدیم. شمال سرسبز و همیشه زیبادر هجوم پاییز رنگ باخته بود و
👇👇👇
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : ۱۳۳
ساعت دو نیمه شب بود و ما هنوز به نیمه راه نرسیده بودیم. هر چقدر میرفتیم جاده دورتر میشد انگار که در بی انتهاترین جاده دنیا هستیم، نمیدانستم که این ثانیه های دیرگذر و این جاده کشدار کی به پایان میرسد نه میتوانستم حرف بزنم و نه سکوت کنم و نه جاده به مقصد انتها میرسید.
هلال سفید و کمانی ماه هم که وسط سینه آسمان نشسته بود، نمیتوانست ذهنم را حتی برای یک لحظه از حسین دور کند باید به زینب کبری متوسل میشدم این تنها راه برای بیرون آمدن از این آوار غم بود با خودم گفتم زینب جان
کمکم کن دستم را بگیر توانم بده تا تحمل کنم شهادت حسینم را، عزیزم را ،تکیه گاه یک عمر زندگی ام را و همین طور که بازینب کبری درددل
میکردم برای خودم روضه خواندم حواسم به دخترانم نبود. انگار توی
، ماشین خودم بودم و خودم زیر لب
تکرار میکردم امان از دل زینب
امان از «دل... که با هق هق گریه
زهرا و سارا تکان خوردم مثل ابر بهار می باریدند و شیون کنان
میپرسیدند: «مامان چی شده
بابا؟!»
دیگر نمی توانستم به چشمان اشکبارشان نگاه نکنم. هنوز کسی به صراحت نگفته بود که حسین شهید شده اما دلهایمان به ما دروغ نمی گفت.
زهرا و سارا مثل کودکی هایشان
خودشان را توی بغلم انداختند و
زارزار گریه کردند. امین هم بیقرار
بود. فقط من برخلاف دل آشوبی ام
صورتی آرام داشتم و
اشک
نمی ریختم حالا زنگ تلفن هم یک ریز میخورد، بی جواب میماند، قطع میشد و دوباره میزد .انگار هیچ کس دوست نداشت خبر آن طرف خط را بشنود . منتظر بودم که وهب یا مهدی زنگ بزنند.
👇👇👇👇
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : ۱۳۴
از کنار مسجد انصار الحسین رد .شدیم مسجدی که حسین بعد از نماز شب توی خانه نماز صبحش را به جماعت آنجا میخواند به سر کوچه که رسیدیم دوباره غم سرمان آوار شد وهب را از دور دیدم که به طرف خانه میرفت چند بسته
دستمال کاغذی دستش بود و
مهدی جلوی در ایستاده بود با
پیرهن سیاه تا متوجه ما شدند
ایستادند نگاههایمان در هم گره
خورد. تصمیم گرفتم مثل بسیاری از
مادران وهمسران شهدا در زمان جنگ ،پیش کسی گریه نکنم. هنوز کسی نیامده بود با زهرا و سارا و امین که گریان بودند نزدیکشان شدیم
.گفتم: «وهب دیدی که بابات شهید «شد؟ و دیدم که دانه های اشک از زیر عینک وهب سرازیر است. مهدی مظلوم و غریب تکیه به در داده بود و دستش را جلوی صورتش گرفته بود
و گریه می کرد.
گفتم: «به خدا شهادت حقش بود. مزدزحماتش بود آرزوی دیرینه اش بود. دلتنگ نباشید بابا به حقش رسید.» اینها را با گریه گفتم و رفتم داخل خانه ،خانه که نه ،غمخانه. غمخانه ای که همه جایش پر بود از یاد حسین و یک جای دنج و خلوت که تا مردم نیامده اند راحت گریه کنیم .
از میان نوه هایم فاطمه که بزرگتر بود برای حسین گریه میکرد
ریحانه و محمدحسین چهارساله
متعجب بودند که چرا بزرگترهایشان
توی بغل هم گریه میکنند و حانیه
چهار ماهه از سر ترس گریه میکرد.
حتماً به خاطر صداهایی که میشنید
.
اولین کسی که برای تسلیت آمد آقا
محسن رضایی بود از همان لحظهٔ ورود با گریه وارد شد .
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : پایانی
انگشتر حاج قاسم را به وهب دادم و گفتم :«بکن تو دست بابا»
وهب انگشتر را گرفت از بچگی حسین را کم میدید. یاد ۳۰ سال پیش افتادم وقتی که ترکش از کمر حسین خورده بود. وهب اصرار داشت بغلش کند و ببردش پارک اما حسین از شدت درد نمیتوانست روی پا بایستد همان جا توی اتاق انگشت کوچک وهب را گرفت و آهسته و به سختی توی اتاق چرخاند. حالا وهب باید دست بابا را میگرفت و انگشتر را در انگشت او میکرد میفهمیدم برایش چقدر سخت است با نگاهش به من میگفت که این کار را به مهدی بسپار.
دوباره گفتم وهب انگشتری
حاج قاسم را بکن توی دست «بابات» وهب پارچه کفن را کنار زد و دست
سرد را بیرون آورد گریه نمیکرد اما
حسرت در چشمانش موج میزد
همان لحظه همسر شهید همت
کنارم آمد و گفت: «حاج خانم الآن وقت استجابت دعاست. و من برای نصرت اسلام و مسلمین دعا کردم.
گفته بود ببریدم همدان کنار همرزمان شهیدم اما نمیدانستیم کدام نقطه از گلزار شهدا
وهب خبر داد که مسئولین در همدان یک بلندی مشرف به مزار
شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گنبد و بارگاه بسازند. حسین همیشه ساده زیستی را دوست داشت و همه جا در متن مردم بود. پس مزارش هم باید ساده میشد. پیغام دادم که حسین راضی نیست برایش گنبد و بارگاه بسازید.
برای محل تدفین با بچه ها مشورت کردم مهدی حرف تازه ای گفت: «با بابا رفته بودیم گلزار شهدای همدان بابا جایی را کنار قبر شهید حسن ترک به من نشان داد و تأکید کرد اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید.
👇👇👇👇
🇮🇷🇮🇷 #وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒#قسمت هفتاد و چهارم
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۲)
دم غروب بود که به مهران رسیدیم
شهر خالی از سکنه بود
درست مثل سرپلذهاب اما سر پاتر
دردشت مهران، روبهروی رودخانه کنجانچم چادر زدیم کمکم عده دیگری به ما پیوستند
تعدادمان به ۴۵ نفر رسید
علیآقا همان شب، بعد از نماز مغرب و عشا ما را با وضعیت کلی منطقه مهران توجیه کرد:
"باید کار شناسایی را در سر تا سر جبهه مهران در قالب سه تیم ۱۵ نفره شروع کنیم
عراقی ها بعد از تجربه شکست در عملیاتهای قبلی سرتاسر جبهه را به هم دوخته اند
شاید فاصلهها و شیارهای محدودی به دلیل تنگناهای جغرافیایی همچنان خانی مانده باشد
ما باید آن را به عنوان راهکار انتخاب کنیم
قرارگاه از ما راهکار خوب خواسته است
عراقیها در محور چپ در آن سوی رودخانه کنجانچم مستقرند
لذا ما باید در گام اول برای شناسایی محور چپ از رودخانه عبور کنیم"
در پایان مسئولان اطلاعات را در قالب سه دسته معرفی کرد
شب اول با توضیحات کلی علی آقا آغاز شد
او در ظاهر از بسیاری از نیروهایش کم سن و سالتر نشان میداد
این تا حدی برای بسیاری از نیروهای قدیمی سنگین بود
آموزشهای مرتبط با اطلاعات و مورد نیاز آغاز شد، مثل:
نقشه خوانی و کار با قطب نما در شب و روز
شیوههای استتار اختفاء
نحوه عبور و برگشت از میدان مین
خنثی کردن انواع مین
صحبت با هم تیمیها در حین شناسایی با استفاده از علائم و نشانهها
کاربرد صدای حیوانات
علامتگذاری راهکار
پاک کردن آثار شناسایی
عکاسی و دوربین کشی
نشستن در کمین و انجام ضدکمین
مواقع اسیر گرفتن از دشمن در شناسایی
نحوه گزارش نویسی به مافوق
خوردن گیاهان در صورت نیاز و ...
میگفت:"کلید اطلاعات عملیات، شجاعت و هوش است
شجاعت بدون سرمایه ایمان هم فایده ندارد
ایمان هم با معرفت به خدا و ولایت ائمه اطهار حاصل میشود
بلدچی که اهل نماز اول وقت نیست، در شناسایی به مقصد نمیرسد
اگر هم برسد بیپشتوانه جنگیده است
زبان علی ساده بود و بیتکلف و دلنشین
از دل برآمده همراه با لهجه همدانی
گاه با کلمات غلط اما با شور و نشاطی که جمع را مسحور خود میکرد
آموزش پشت آموزش، و دعا و نماز پشت سر هم
بعد از مدتی ۳ تیم جدا شدند
دو ماه همدیگر را ندیدیم
من در تیم محور چپ به سرگروهی عیسی امینی سازماندهی شدم
باید شناسایی را از پاسگاه زالوآب شروع میکردیم و تا منتها الیه سمت چپ یعنی پاسگاه دراجی ادامه میدادیم
شناساییها شروع شد
تیم ما خود به سه گروه پنج نفره تقسیم میشد
شب اول از تپهای که تحویل سپاه ایلام بود سرازیر شدیم و به سمت رودخانه کنجانچم رفتیم
در رودخانه و به موازات آن یکسره کانال بود
کانالی عمیق و پر از سنگر
ظاهر امر نشان میداد، این کانال خط مقدم عراقیها قبل از عقبنشینی مهران بوده است
چیزی که آن شب توجهم را جلب کرد عروسک بچهها در سنگرهای عراقی بود که نشان میداد بعد از غارت اموال مردم در مهران، بخشی از آنها را برای تفنن به سنگرهایشان برده بودند
چنان به رگ غیرتم برخورد که خواستم از کانال بیرون بروم و به رودخانه و آن سو تر بزنم که امینی گفت:
"برای امشب کافیست. برمیگردیم."
◀️ ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷