#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۱۳
تعطیلات نوروز تمام شد و گلهای بنفشه حاشیه باغچه ها می گفتند بهار آمده است. شب سیزدهم گفتی:
حاج حسین بادپا قراره فردا بیاد و از اینجا برنامه سفرش رو بچینه.» دوستانت هم مثل خودت بودند.
یک جا ماندن را بلد نبودند. ساعت چهار صبح بود که از کنارم بلند شدی گفتی: «دارم میرم فرودگاه، کاری نداری؟» با پلک های بسته گفتم: «وقتی اومدی نونم بگیر!» ولی باید بلند میشدم و نمازم را می خواندم و اسباب صبحانه را آماده می کردم. تمام شب تا صبح دلشوره داشتم. آقای بادپا که می آید برود سوریه، نکند تو را هم ببرد. نکند خودت هوایی شوی و راه بیفتی. شما به هم که میرسیدید انگار روح هایتان به هم گره میخورد و میشدید مثل این پروانه هایی که دور
چراغ می گردند. چنان مجذوب هم و آن شعله ای که ما نمیدیدیم و شما میدیدید میشدید که آدم غصه اش می گرفت از این همه پرت افتادگی و بی خیال شدن درباره بقیه چیزها. بلند شدم. نمازم را خواندم، صبحانه را آماده کردم: پنیر و گردو و کره و مربا، سفره را انداختم. نگاهم به عقربه های ساعت بود. میترسیدم به جای آوردن حاج حسین با او بروی سوریه، ولی دو ساعت بعد آمدی. با حاج حسین بادپا و کسی که می گفتی اسمش سیدعلی است و اهل افغانستان آمدید و صبحانه خوردید