در وقت برگشت گفتی: «میخوام برای بچه ها جوراب بخرم، تو جنس جورابا رو خوب میشناسی، بیا جنسی انتخاب کن که پای بچه ها عرق نکنه.» در حال انتخاب جوراب بودم که کسی از پشت زد روی شانه ات. فهمیدم فرماندهات کار داشته و آن سرباز را فرستاده دنبالت، ولی چون دیده دست دور گردنم انداختی خجالت کشیده جلو بیاید. پیغامش این بود که فردا بروی حلب، گفتی: «چشم!» پول جوراب ها را حساب کردی.
شماره فرمانده را گرفتی و بعد از صحبت با او گوشی را به من دادی. - فرمانده میخواد با تو صحبت کنه! گوشی را گرفتم و او گفت: «دست شما درد نکنه که دوری رو تحمل میکنین و اجازه میدین سید ابراهیم بیاد اینجا. او یکی از بهترین نیروهای ماست. به سید گفتم سیصد دلار به حساب من براتون خرید کنه.» تشکر کردم. بعد از رفتن سرباز گفتی:
خب حالا با این سیصد دلار چی میخری؟ به نظرم بیا یه گوشی بخر!» . نه تو گوشیت رو به من بده، من برات گوشی جدید میخرم. این
سیصد دلار رو هم نگه می دارم با پول النگویی که فروختم النگو میخرم. محمدعلی که بغلت بود، شست پایش را به دهان برده و می مکید و تو ذوق کرده بودی. گوشی ات را دادی به من: «فعلا یه عکس از من و محمدعلی بگیر!» عکس گرفتم و برگشتیم هتل خریدهایمان را به مادر شهید صابری نشان دادیم و با فاطمه برگشتیم اتاقمان.
⬅️
#ادامه_دارد....
🔻
#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷