#پسرک_فلافل_فروش |
#ماشین
#قسمت_یازدهم
یکی از دوستان مسجد هادی تعریف میکرد که شخصیت هادی برای من بسیار جذاب بود. رفاقت با او کسی را خسته نمی کرد. در ایامی که با هم در مسجد موسی ابن جعفر (ع) فعالیت داشتیم، بهترین روزهای زندگی ما رقم خورد. یادم هست یک شب جمعه وقتی کار بسیج تمام شد هادی گفت: بچه ها حالش رو دارید بریم زیارت؟ گفتیم: کجا؟! وسیله نداریم. هادی گفت: من میرم ماشین بابام رو مییارم. بعد با هم بریم زیارت
شاه عبدالعظیم (ع). گفتیم: باشه، ما هستیم. هادی رفت و ما منتظر شدیم تا با ماشین پدرش برگردد. بعضی از بچه ها که هادی را نمی شناختند، فکر می کردند یک ماشین مدل بالا و چند دقیقه بعد یک پیکان استیشن درب داغون جلوی مسجد ایستاد. فکر کنم تنها جای سالم این ماشین موتورش بود که کار می کرد و ماشین راه می رفت. نه بدنه داشت، نه صندلی درست و حسابی و... از همه بدتر اینکه برق نداشت. یعنی لامپهای ماشین کار
نمی کرد! | رفقا با دیدن ماشین خیلی خندیدند. هر کسی ماشین را می دید می گفت: اینکه تا سر چهارراه هم نمی تونه بره،
چه برسه به شهرری. اما با آن شرایط حرکت کردیم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طی مسیر از نور چراغ قوه استفاده می کردیم. وقتی هم می خواستیم راهنما بزنیم، چراغ قوه را بیرون می گرفتیم و به سمت عقب راهنما میزدیم. خلاصه اینکه آن شب خیلی خندیدیم. زیارت عجیبی شد و این
خاطره برای مدتها نقل محافل شده بود. بعضی بچه ها شوخی می کردند و می گفتند: می خواهیم برای شب عروسی، ماشین هادی را بگیریم و چند روز بعد هم پدر هادی آن پیکان استیشن را که برای کار استفاده می کرد فروخت و یک وانت خرید