هر چه یک دختر به سن و سال او دلش می خواست داشته باشد، او داشت؛ هر جا میخواست می رفت و هر کار می خواست می کرد. می ماند یک آرزو: این که سینی بامیه متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد؛ تنها کاری که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد. و او گاهی غرولند می کرد که چطور می توانند او را از این لذت محروم کنند. آخریک شب، پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت «توی خانه به خودمان بفروش!» حالا دیگر آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد.
پدر همیشه هوای ما را داشت. لب تر می کردیم، همه چیز آماده بود. ما چهار تا خواهریم و دو تا برادر؛ فریبا که سال بعد از من با جمشید - برادر منوچهر - ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توی خانه ما برای همه آزادی به یک اندازه بود. پدرم میگفت «هر کار میخواهید، بکنید. فقط سالم زندگی کنید.» چهارده - پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن؛ همان سال های پنجاه و شش - پنجاه و هفت هزار و یک فرقه باب بود و میخواستم بدانم این چیزها که
میشنوم و می بینم یعنی چه. از کتابهای توده ایها خوشم نیامد. من با همه وجود، خدا را حس می کردم و دوستش داشتم. نمی توانستم باور کنم نیست. نمی توانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتم شان کنار دیگر کتاب هایشان را نخواندم. کتابهای منافقین از شکنجه هایی که میشدند مینوشتند. از این کارشان بدم می آمد. با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم، بعد بروم دنبال فرقه ها. به هوای درس خواندن، با دوستان مینشستیم کتاب های دکتر
شریعتی را می خواندیم. کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم. مادرم از چادر خوشش نمی آمد. گفته بودم برای وقتی که با دوستانم میروم زیارت چادر بدوزد. هر روز چادرم را تا می کردم، می گذاشتم ته کیفم، کتاب هایم را می چیدم روی آن. از خانه که می آمدم بیرون، سرم می کردم تا وقتی برمی گشتم. آن سالها چادر یک موضع سیاسی بود. خانواده ام از سیاسی شدن خوششان نمی آمد. پدر میگفت من ته ماجرا را می بینم، شما شر و شورش را.» اما من انقلابی شده
رفت همان جا که من درگیر شده بودم. حساب دو، سه تا از مأمورها را رسیدند و شیشه ماشین شان را خرد کردند. بعد او چادر و روسریم را که همان گوشه افتاده بود، برداشت و برگشت. نمی خواستم بداند دنبالش آمده ام. دویدم بروم همان جایی که قرار بود منتظر بمانم. اما زودتر رسید. چادر و روسری را داد و گفت «باید میفهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند.» اعلامیه ها را گرفت و گفت «این راهی که می آیی، خطرناک است. مواظب خودت باش، خانم کوچولو» و رفت.
پدر فهمیده بود فرشته یک کارهایی می کند. فرشته با خواهرش، فريبا، هم مدرسه ای بود. فریبا میدید صبح که می آید مدرسه، چند ساعت بعد جیم میشود و با دوستانش میزند بیرون. به پدر گفته بود. اما پدر به روی خودش نمی آورد. فقط می خواست از تهران دورش کند. بفرستدش اهواز یا اراک، پیش فامیلها. فرشته می گفت «چه بهتر. آدم برود اراک، نه که شهر کوچکی است، راحت تر به کارهایش می رسد. اهواز هم همین طور.» هر جا می فرستادندش بدتر بود. تازه، پدر
نمیدانست فرشته چه کارهایی می کند. هر جا خبری بود، او حاضر بود. هیچ تظاهراتی را از دست نمیداد. با دوستانش انتظامات می شدند. حتی نمیدانست در تظاهرات شانزده آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتد. شانزده آبان ۵۷، گاردیها جلوی تظاهرات را گرفتند. ما فرار کردیم. چند نفر دنبال مان کردند. چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم میزدند به کمرم. یک لحظه موتورسواری که از آن جا رد میشد، دستم را از آرنج گرفت و من را کشید
روی موتورش. پاهایم می کشید روی زمین. کفشم داشت در می آمد. چند کوچه آن طرف تر نگه داشت. لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید اعلامیه داری؟» کلاه سرش بود. صورتش را نمی دیدم. گفتم «آره» | گفت «عضو کدام گروهی؟» گفتم «گروه چیه؟ اینها اعلامية امامند.» کلاهش را بالا زد. - تو اعلامیه امام پخش می کنی؟ به ام برخورد. مگر من چه ام بود؟ چرا نمیتوانستم این کار را بکنم؟ گفت «وقتی حرف های امام روی
خودت اثر نداشته، چرا این کار را میکنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟» و رویش را برگرداند. من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود. خب، آن موقع که عیب نبود. تازه، عرف بود. لباسهایم هم نامرتب بود. دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست. بهش ندادم. گفت «الآن میروم تحویلت میدهم.» از ترس، اعلامیه ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت «برو بخوان، هر وقت فهمیدی توی اینها چی نوشته، بیا دنبال این کارها»
⬅️ادامه_دارد....
🔻
#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷