لیوان آب را هم میداد دستم. نیم ساعت به نیم ساعت میرفت یک چیزی می خرید می آمد. یک لباس دخترانه لیمویی هم خرید. منوچهر سر هر دو تا بچه، میدانست خدا به مان چه میدهد. خیلی با اطمینان می گفت. ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند. گفت «میروم حرم.» خلوتی
میخواست که خودش را خالی کند. مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز آمدند. وقتی می خواستند برگردند، منوچهر من را همراهشان فرستاد تهران. قرار بود لشکر برود غرب. نمی توانست دو ماه به ما سر بزند. اما دیگر نمی توانستم بمانم. بعد از آن دو ماه، برگشتم جنوب. رفتیم دزفول. اما زیاد نماندیم. حالم بد بود. دکتر گفته بود باید برگردم تهران. همه چیز را جمع کردیم و آمدیم. هوس هندوانه کرد. وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و
هوسش را گفت. منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمیفروخت. بار را برای جایی می برد. آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید. فرشته گفت «اوه، تا خانه صبر کنم؟ همین حالا بخوریم.» ولی چاقو نداشتند. منوچهر دو تا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد. سرش را تکان داد و گفت «چه دختر نازپروردهای بشود. هنوز نیامده چه خواهشها که ندارد.»
اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوری و توداری منوچهر است. هر
چقدر از نظر ظاهر شبیه اوست، اخلاقش هم به او رفته است. هدی فروردین سال ۶۵ به دنیا آمد. منوچهر روی پا بند نبود. توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده، پانزده سال است ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم. دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفت و همه بیمارستان را شیرینی داد. یک سبد گل میخک قرمز آورد. آنقدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمی آمد.
هدی تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدش. وقتی خانه بود، با على کشتی می گرفت، با هدی آب بازی می کرد. برایشان اسباب بازی می خرید. هدی یک کمد عروسک داشت. می گفت «دلم طاقت نمی آورد. شاید بعد، خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیدهم، بغل گرفته م، باهاشان بازی کردهم.» دست روی بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت «اگر یک تلنگر به شان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه ها درذهنشان می ماند برای
همیشه.» باهاشان مثل آدم بزرگ حرف میزد. وقتی میخواست غذایشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند. سر صبر پا به پایشان راه می رفت و غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان. از وقتی هدی به دنیا آمد، دیگر نرفتیم منطقه. على همان سال رفت مدرسه. عملیات کربلای ۵، حاج عبادیان هم شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند. مثل دو تا مرید و مراد. حاجی وقتی میخواست قربان صدقه على برود، می گفت «قربان بابات بروم!»
منوچهر بعد از او شکسته شد. تا آخرین روز هم که میپرسیدی سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزی بود؟» می گفت «روز شهادت حاج عبادیان» راه میرفت و اشک می ریخت و آه می کشید. دلش نمیخواست برود منطقه جای خالی حاجی را ببیند. منوچهر توی عملیات کربلای ۵ بدجوری شیمیایی شد. تنش تاول میزد و از چشمهایش آب می آمد. اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود، نمیفهمیدم. شهادت های پشت سر هم وچشم انتظاری این که کی نوبت ما می رسد و موشک باران تهران، افسرده ام کرده بود. مینشستم یک گوشه. نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کاری می رفت. منوچهر نبود. تلفنی بهش گفتم میترسم. گفت این هم یک مبارزه است. فکر کردهای من نمیترسم؟» منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یک قهرمان بود. گفت «آدم هرچقدر طالب شهادت باشد، زندگی دنیا را هم دوست دارد. همین باعث ترس میشود. فقط چیزی که هست، ما دلمان را میسپاریم به خدا.» حرف هایش آنقدر آرامشم داد که بعد از مدتها جرأت کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه خودمان. دو، سه روز بعد دوباره زنگ زد. گفت «فرشته، با بچه ها بروید جاهایی که موشک زدهند، ببینید.» چرا باید این کار را می کردم؟ گفت «برای این که ببینی چقدر آدم خودخواه است.» دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. نه این که ناراحت شده باشم. خجالت می کشیدم از خودم. با علی و هدی رفتیم جایی که تازه موشک خورده بود. یک عده نشسته بودند روی خاکها. یک بچه مادرش را صدا میزد که زیر آوار مانده بود. اما کمی آن طرف تر، مردم سبزه می خریدند و تنگ ماهی دستشان بود. انگار هیچ غمی نبود. من دیدم که دوست ندارم جز هیچ کدام از این آدمها باشم؛ نه غرق شادی خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خودخواهی است. منوچهر می خواست این را به من بگوید. همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی میزد که من را به خودم می آورد.....
⬅️
#ادامه_دارد
🔻
#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷