. موقع ناهار دو قابلمه برنج و خورشت را در مسیر
بچه ها قرار دادیم. هرکسي سيني بر ميداشت و به اندازه اي که مي توانست بخورد غذا می کشید. حاجي طاهري این مشکل را به خوبي حل کرد.
****
***
حاجي داشت با يكي از نیروها صحبت می کرد. غرق در بحث و گفتگو بود. من هم با یکی از دوستان حرف ميزدم.
مي خواستم شماره تلفن منزلشان را یادداشت کنم. کاغذ داشتم اما خودکار پیدا نکردم. از جیب پیراهن حاجي طاهري یک خودکار بیرون زده بود. رفتم جلو و براي اينکه مزاحم گفتگوي آنها نشوم، چیزي نگفتم و آرام خودکارش را از جیب حاجي بیرون آوردم. همین که خواستم شماره تلفن دوستم را بنویسم، یکدفعه حاجي طاهري گفت: صبر کن! کلامش را با آن دوست قطع کرد. بعد از میان کیف خودش یک خودکار بیرون آورد و به من داد و گفت: اون خودکار براي بیت المال است. اما این خودکار شخصي من است. این را بردار براي خودت. گفتم: حاجي فقط ميخواستم یک شماره تلفن بنویسم. گفت: مراقب باش، استفاده از بیت المال ذره ذره براي ما عادي مي شود. بعد هم گرفتار می شویم. مدتي بعد در جبهه در خدمت حاجي طاهري بودیم. یکی از بچه ها به سمت دشمن تیراندازي بي هدف کرد. حاجي طاهري نگاهي به آن جوان کرد. وقتي براي استراحت به پشت جبهه آمدیم، حاجي همه را جمع کرد و گفت: رفقا، براي تک تک ما که اینجا هستیم، مردم مستضعف پشت جبهه کمک کرده اند. مردم فرش زیر پایشان را فروخته اند،
بچه ها قلک هاي پولشان را داده اند تا هزينه هاي جبهه تأمین شود. بعد از این مقدمه گفت: این گلوله هايي که به دست من و شما می رسد با وجود تحریم و هزاران مشکل تهیه می شود. ما نباید حتي در شلیک آن بي دقتي کنیم. اگر ما بي هدف شلیک کنیم، هم اسراف کرده ایم و هم به بیت المال آسیب زده ایم. قاسم طاهري برادر حاجی می گوید: قبل از عملیات بود، محل استقرار ما با حاجي، چند کیلومتر فاصله داشت. یک شب توفيقي دست داد و حاجيبه دیدن ما آمد. بچه ها که از آمدن حاجي مطلع شده بودند، يکي يکي به چادر ما آمدند و جمع مان جمع شد. بعد از این که بچه ها به سهمیه ام رو نگیرم. حاجي که معلوم بود حسابي ناراحت شده، با تعجب پرسید: از کي چنين رسمي شده؟ مگه ما ميتونيم از بیت المال هم نسیه بگیریم؟ نه، این کار درست نیست، از کجا معلوم که تا اون وقت زنده باشي؟ شاید امشب مردي! در این صورت، این حقي ميشه به گردنت. پس پاشو، برو کنسروها رو تحویل تدارکات بده و زود برگرد که میخوایم آش بخوریم.. سردار عجم مي گفت: در يكي از مناطق عملیاتي مستقر بودیم. به چادرهاشان برگشتند، آمدیم سر وقت شام. آن شب، شام آش بود. با خودم فکر کردم بعد از مدتها که حاجي به دیدن ما خاطر شرایط منطقه چند روزي بود که غذاي سرد مي خوردیم و امکان انتقال غذاي گرم نبود. یک روز بوي عطر غذاي گرم از پشت محل ستاد پخش شد. حال و هواي همه تغییرکرد.
حاجي طاهري به سمت ستاد آمد و مطلبي گفت که برای من یک درس بزرگ بود. او گفت: مراقب باش روحيات فرماندهان از نیروها جدا نشود، ستادي که از آن بوي غذاي گرم بیاید و رزمندگانش با کنسرو و غذاي سرد سپري کنند ستاد نمي شود...
آمده، درست نیست که با آش از او پذیرایی کنیم. فورا به چادر تدارکات گردان رفتم و دو تا قوطی کنسرو ماهي گرفتم و برگشتم. سفره را پهن کردم و در بازکن را آوردم. تا آمدم در کنسروها را باز کنم، حاجي چسبید به دستم و گفت: صبر کن! پرسیدم: چي شده؟ گفت: راستش رو بگو، امشب شام چی داشتید؟ کمی تأمل کردم و چون می بایست راستش را مي گفتم، گفتم: آش. پرسید: پس این کنسروها رو از کجا آورده اي؟ به ناچار قصه را گفتم. حاجي مکثي کرد و گفت: از پول خودت خریدي؟ خندیدم و گفتم: نه، قرض گرفتم. پرسید: مگه قرض و طلب از تدارکات هم داریم؟ گفتم: کنسروها رو گرفتم و قول دادم هروقت غذا کنسرو باشه،البته من توضیح دادم که يکي از نیروهای خارج از ستاد با آرد و روغن غذاي ساده اي درست کرده اما واقعا تذکراو مهم و بجا بود.
⬅️
#ادامه_دارد....
🔻
#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷