بچه ها که موضوع برایشان جالب شده بود، خواستار توضیح بیشتر شدند، ولي حاجي از پاسخ طفره رفت. هر چه بچه ها اصرار کردند، فایده اي نداشت، دست آخر، حاجي گفت: «باشه به موقعش میگم.» چند روز دیگر هم گذشت و حاجي، هنوز توي خودش بود. تا این که بالاخره یک روز، آقاي سالاري از کاشمر آمد. کیسه اي دستش بود. وقتي در جمع ما نشست گفت: براي حاجي خبر خوبي دارم. بعد نامه اي از داخل کیسه درآورد و داد دست حاجي. حاجي هم بلافاصله از چادر زد بیرون و به اصطلاح، غیبش زد. بچه ها که کنجکاو شده بودند، پرسیدند: « مگه براي حاجي چه خبري داشتي؟» یکی از بچه ها، لاي چادر را باز کرد، به نقطه اي اشاره کرد وبچه ها را صدا زد، نگاه که کردیم، دیدیم حاجي زیر درخت بلوطي نشسته، درحالي که لبخندي بر لب دارد، مشغول خواندن نامه است. همه فهمیدند که خبر خوشي است، اما چه بود نمي دانستند. چند دقیقه بعد، در حالي که گل از گل حاجي شکفته بود، وارد چادر شد. یکی از بچه ها رو کرد به حاجی و گفت: انشاء الله مبارکه!» حاجي کهنمي توانست جلوي تبسمش را بگیرد، گفت: «سلامت باشین.» بچه ها با اصرار پرسیدند چه خبر؟! حاجي که انگار چارهاي جز پاسخ دادن نداشت، نشست و در حالي که از چهره اش معلوم بود کمي خجالت می کشد، گفت: باشه، اما صبر کنید. حاجي نفسي تازه کرد و گفت: راستش، همه میدونید کهمدت زیادیه از خانه و خانواده دورم. همهي ما و شما مشکلاتي در خانه داریم که بدون حضور ما حل نميشه. از طرفي، خانواده هم حق دارن؛ چند ساله که از اونا دورم؛ اونها هم توقع دارند مثل تمام خانواده های دیگه، ما هم کنار اونها باشیم؛ اما چه جوري ميتونيم جبهه ها رو ول کنیم و به دشمن اجازه بدیم به اسلام و کشور ما حمله کنه. هنوز صحبت حاجي ادامه داشت که یکی از بچه ها پرید توي صحبتش و گفت: «پس غرغرهاي عيال، به منزل شما هم کشیده شده!؟ حاجي گفت: «بله، خب اونهام آدمن، دل دارن، حق دارن.» بچه ها زدند زیر خنده و گفتند: «حاجی! برو سر اصل مطلب.» حاجي گفت: خلاصه، این دفعه ي آخري که رفته بودم مرخصي، هنوز مرخصي ام تمومنشده بود، خبر دادند که فورا برگردم؛ من هم ساکي بستم و تا آمدم از خانواده خداحافظي کنم، دیدم مثل این که اوضاع، قمر در عقرب شده؛ دم در خانه والدهي آقا مصطفي ایستاده بود. فرزندانم رو به سمت من هل مي داد و گفت: بیا، تو که همیشه در جبهه هستي، پس اینها رو هم با خودت ببر! خلاصه، عیالم حسابي ناراحتبود. تا این که امروز نامه اش اومد و خیالم رو راحت کرد. یکی از بچه ها به مزاح گفت: «خب چي شده؟ نکنه رفته دادگاه، تقاضاي طلاق کرده و گفته: شوهر من از اول جنگ از خانه خارج شده و تاکنون به خانه بازنگشته؟» بچه ها زدند زیر خنده. یکی دیگه گفت: احتمالا گفته: شوهرم با حوريهاي بهشتي ازدواج کرده. در حالي که بچه ها از خنده غش کرده بودند، حاجي گفت: نه، توي نامه اش نوشته: سه چهار روز بعد از رفتن شما، در حالي که من به شدت ناراحت بودم، در عالم خواب دیدم که در خانه را می زنند. مصطفي رفت در رو باز کرد. دیدم آقا «امام خميني » است. وارد حیاط شدن و در حالي که بچه هاي مرا بغل کرده بودند، دستي از سر محبت به سروصورتشان مي کشند. من از اتاق آمدم بیرون و سلام کردم. اما آقا به من چندان محلي نگذاشتند. پرسیدم: آقا، چرا ناراحتید؟ جواب دادند: شما دل سرباز مرا شکستید و... حالا عیالم نامه نوشته و از من عذرخواهي کرده. خوشحالم که با وساطت آقا، فعلا در خانه ما، آتش بس برقرار شده.» ⬅️.... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷