نيروهاي خط شکن را برعهده داشته باشد؟ اما وقتی دید که او مرتب با بي سيم صحبت می کند و معاونینش در اطراف او حضور دارند باور کرد. این افسر بعثي حرف میزد و يكي از دوستان طلبه ترجمه می کرد. او می گفت: من مانده ام که شما چطور به اینجا رسیدید؟ چطور از این همه موانع عبور کردید؟ بعد از کمی صحبت گفت: من
فرمانده نیروهای عراقی در این محور بودم، اما از شیعیان عراقي هستم. بعد از مچ دستش ساعت خودش را باز کرد و گفت: این ساعت از طلاي خالص است. این را به شما هدیه میدهم! حاجي طاهري نگاهي به صورت وحشت زده این اسیر کرد و گفت: ما با تو کاري نداریم. تو را به عقب منتقل می کنیم. امام علي (ع) به ما دستور می دهدکه با اسیر مدارا کنید. این ساعت هم براي خودت یا به مسئولین تحویل بده. این اسیر گفت: من منظوري ندارم. این ساعت هدیه است. اما وقتي متوجه شد که حاجي طاهري قبول نمی کند، دست را در جیبش کرد و یک تسبیح کوچک بیرون آورد و گفت: این تسبیح خاک تربت امام حسین (ع) است. هديه براي شما. آقاي طاهري تسبيح را گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد. گفت: این هدیه را قبول می کنم. اما در ادامه عملیات خیبر، آنگاه که باراني از گلوله و ترکش از هر سو می بارید، مردی را دیدم که با دستاني ترکش خورده، به هدایت نیروهایش مشغول بود. او که به دلیل اصابت ترکش به دستانش، نمي توانست از آنها براي نشان دادن مسیر و جهت تغییر مکان نیروهایش استفاده کند، به وسيله ي چرخاندن سر به سمت مورد نظر، این کار را انجام ميداد. نزدیک که شدم، دیدم حاجي طاهري است. او هم زمان مداحي مي کرد تا نیروها متوجه مجروحیت او نشوند و خودش نیز بتواند درد را تحمل کند. هر چه دوستانش به او اصرار می کردند که برگردد عقب و به معالجه ي دستانش بپردازد، قبول نمی کرد.
از چهره اش معلوم بود که درد زیادی را تحمل می کند، اما سعي مي کرد به روي خود نیاورد. حاجي به پيشروي ادامه مي داد تا یک وقت با بازگشت او به عقب، روحيه ي بچه ها ضعیف نشود و مشکلي براي نیروهایش و دیگر نیروهاي عمل کننده در جناحین او پیش نیاید... حاجي سعي کرد کسي متوجه درد او نشود، ولي از رنگ چهره اش مي شد فهمید که فشار زیادی را تحمل می کند. به هر حال، در يكي از سفرهایش به مشهد، مجبور شده بود روي دستش عمل جراحي انجام داده، آن را گچ بگیرد. من نیز گه گاه سربه سرش می گذاشتم، به شوخي گفتم: حاجي، آخه این چه کاریه؟ تو که خودت ميدوني باید شهید بشي، پس چرا اینقدر خودت رو به زحمت مي اندازي؟ ولش کن، این چند روزي که زنده اي، باهاش بساز و پولت رو خرج نکن. حاجي لبخند تلخي زد، وگفت: من به دو دلیل به دستم توجه می کنم. اگه مي بيني معالجه اش می کنم، اول بدن ما امانت الهي است که باید تا حد ممکن در سلامتش بکوشیم تا روز قیامت گرفتار نباشیم ثانيیا مجبورم معالجه اش کنم تا بتوانم در جبهه، وظایفم را بهترانجام بدهم، ولي با همه ي اینها این درد با درداي دیگه فرق می کنه، این مجروحیت من تنبیه بود و هشدار! پس دردش هم برام لذت بخشه!
حاجي مکثی کرد و در حالي که اشک در چشمانش دور ميزد، گفت: در عملیات خیبر، بنا به دلایلي دستور عقب نشيني دادند، از بچه ها خواستم امکانات و تسلیحات رو بردارند و فورا برگردند عقب.از محل استقرار ما تا جایی که می بایست عقب نشيني می کردیم، چند کیلومتري فاصله بود؛ بچه ها باید با قایق از هور عبور می کردند. با وجود آتش شدید دشمن، بحمدالله عملیات انتقال به خوبي پیش رفت و بچه ها یکي یکي سوار قایق شدند و رفتند. در این بین، چند ترکش و گلوله هم به من اصابت کرد، ولي تأثيري نکرد. به همین جهت،
خیلی مغرور شدم. در عین حال با خود گفتم: حالا که از این همه گلوله و ترکش، به سلامت گذشتم، خوبه برم پشت اون خاکریز تا دیگه کامل از تیررس دشمن در امان باشم. اما به محض این که رسیدم پشت خاکریز و احساس امنیت
کردم، ترکشي آمد و به دستم اصابت کرد تا به من بفهمونه کسي که میون اون همه تیر و ترکش مرا نجات داد، خدا بودهنه خاکریز!
#ادامه_دارد.....
🔻
#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷