#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : هفدهم
نزدیک اذان ظهر بود و ما مجبور بودیم تا زیارتمان را مختصر کنیم چون باید طوری تنظیم می کردیم تا حسین به کار مهمی که داشت برسد و هم وقت کافی برای رفتن ما به بیروت وجود داشته باشد. بعد از زیارت که داخل حیاط شدم، صحن شلوغ تر شده بود. حسین پیشنهاد داد که نماز را همان جا و در کنار همان عده کمی که برای اقامه نماز آمدهبودند به جا آوریم. بعد از نماز، بلافاصله پا شدیم رفتیم سمت ماشین. ابوحاتم داشت با آن دو نفر که پشت تویوتا بودند صحبت می کرد. با دیدن ما، هر سه شان سلام دادند و سرهایشان را پایین انداختند. حسین به سمت آنها رفت و بعد از جواب سلام، زیارت قبول و خسته نباشی به آنها گفت. بعد هم چند کلامی آهسته با آنها صحبت کرد.احساس می کردم حسین وظایفی دارد برای خودش و من هم وظیفه ای برای خودم، به همین خاطر هیچ به ذهنم خطور نکرد که باید بفهمم که چه صحبتی بین آنها ردوبدل شده است. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم، تسبیحم را از جیب کیف کوچکم بیرون آوردم و شروع کردم به گفتن تسبیحات حضرت زهرا (س).