#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : سی و هفتم
با هیجان پرسیدم: «مثلا چند تا؟!» ایران دستهایش را تا جایی که میشد باز کند، باز کرد و گفت:
این هوا.» تقریبا هر شب آن قدر میان ستاره ها، پرسه می زدیم تا مامان می رسید و با کمک ایران، آن پشه بند بزرگ و سفیدی را که پدرم از کویت آورده بود، برپا می کرد. نسیم شامگاهی از سمت کوهالوند می وزید و به صورتمان می خورد، مامان رویمان، پتوهای ملحفه شده می انداخت و می گفت: «ایران! پروانه! زود بخوابید. تا چند روز دیگه مدرسه باز میشه، باید عادت کنید زود بیدار شین.»| من و ایران توی یک مدرسه درس می خواندیم. او کلاس پنجم می رفت و من کلاس اول. مدرسه ادب، فاصله چندانی با خانه ما نداشت.
👇👇👇👇