آقا گفت: «تو یه اسم دیگه هم داری که هیچ کس نداره!» باهیجان پرسیدم: «چه اسمی؟» گفت: «سالار!» گفتم: «سالار دیگه چیه؟» گفت: «سالار یعنی مرد، یعنی مدیر، یعنی شیردختر، یعنی سرور همه دخترها!» گاهی اوقات یک حس پسرانه توی خودم داشتم و از این تعریف ها خوشم می آمد. او هم
رگ خواب من دستش بود. مرا از سنم بزرگتر میدید و می گفت: «ایران از همه مظلومتره، پروانه از همه سالارتره، افسانه از همه رؤیایی تره!» این تعریفهای أقام، به حدی به دلم مینشست که دوست داشتم همه به جای پروانه، سالار صدایم کنند. او مثل یک روانشناس باتجربه، حال درونی ام را میفهمید گاهی می گفت: «امروز با مامانت برو سبزه میدون، خرید کن» مامان می گفت: «پروانه بچه س، هوا سرده، از این کارها بلد نیست!» پا به زمین می زدم و اصرار می کردم که اصلا سردم نمیشه، خیلی هم خوب بلدم» آقام حظ می کرد و می گفت «سالار، مرد خونه س.» سوار درشکه میشدیم و فاصله خانه تا میدان تره بار -سبزه میدان را می رفتیم و زنبیلمانرا از سبزی و میوه پر می کردیم. مثل آدم بزرگها یکی از زنبیلها را می گرفتم و سعی میکردم راستی راستی سالار باشم و کم نیاورم. صورتم از سرما، گل می انداخت و مثل لبو میشد اما به روی خودم نمی آوردم. وقتی برمی گشتم، مامان برای آقا تعریف میکرد
که «پروانه، چنین و چنان کرد» أقام هم باد به غبغب می انداخت و می گفت: «گفتم که پروانه، سالار همه دختراس» کلاس اول تمام شد و تابستان رسید و من همچنان درحال وهوای سالاری بودم. سطل را برمیداشتم و از درخت توت وسط حیاط بالا میرفتم. مادرم نگران می شد از
سيزان» بیرون می آمد و می گفت: «پروانه! بیا پایین، میترسم به خاطر چارتا توت بیفتی خدای نکرده دست وپات بشکنه.» می شنیدم که عمه از داخل سیزان به مامانم می گوید:
خانم عروس، از وقتی که برادرم به پروانه گفته، سالار، راستی راستی باورش شده که مرد شده و کارهای مردانه می کنه.»
⬅️ ادامه دارد.....
🔻
#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷