#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : چهل و هفتم
پدر سکوت می کرد و من از این سکوت خوشحال میشدم. حيا می کردم که نظرم را بگویم، فقط خواستگارها را بی محل می کردم و مامان خودش میفهمید که نظر من فقط حسین است. البته این علاقه دو طرفه بود. این موضوع را بعدها از زبان حسین شنیدم." کلاس سوم راهنمایی بودم که با مامان به حمام خیابان شهناز رفتیم. برای مامان کیسه می کشیدم که ناگهان حس کردم چیزی مثل روشوره سفیدآب زیر کیسه گیر کرد. ولی سفیدآب نبود، دو تا غده سربسته بود که خیلی ناراحتم کرد. به خانه برگشتم. حال عمومی مامانم خوب نبود، مرتب بیحال میشد. به دایی حسین در تهران اطلاع دادیم، دایی پرفسور شمس را که جراح معروفی بود با خودش به همدان آورد. پرفسورشمس معاینه کرد به دایی آهسته چیزی گفت و رفت.
نمیدانم چه حرفی بینشان ردوبدل شد اما مامان فهمید.گریه اش گرفت
گفت: «داداش بگو که شیر پنجه"
گرفتم. دیدی به درد بی درمان دچار شدم؟ دیدی؟»
دایی به تهران برگشت آقام همچنان در سفر بود. حسین که دستمان را می گرفت. تازه از خدمت آمده بود و در
گمرک تهران به عنوان انبارداری سه شیفته کار می کرد، مامانم دل گرفته و تنها، برای خانم ها از مریضی اش تعریف کرده بود. گفته بودند: «برو تهران. همدان دوا و دکتر درست و حسابی نداره.» چند روز بعد دایی حسین از تهران خبر داد که پرفسور شمس گفته: «خانم بیاد عملش کنم.» مامان داشت آماده رفتن میشد که آقام از سفر رسید. تو سرش زد. مامان را خیلی دوست داشت و چون خواست، هم به خودش، هم به او دلداری بدهد، گفت: «ناراحت نباش،
👇