#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : پنجاه
حسین خودمانی شد و گفت: بیخودی نیست که دایی بهت میگه سالار» تصمیمم جدی بود در سیمای نجيب و نورانی حسین، آینده ای بود که سعادت و خوشبختی من در آن موج میزد. ذرهای تردید نداشتم و مدت زیادی بود که منتظر این اتفاق بودم. چقدر دوست داشتم، آن لحظه تمام نشود. چند ماه بعد عمه و حسین اسباب کشی کردند و به همدان آمدند. همه فکر می کردند که او برای سروسامان دادن زندگی من به همدان آمده است. مامان به آقام اصرار می کرد که تا من زنده م، پروانه رو بفرست سر خونه و زندگیش، حسین هم از این دربه دری نجات پیدا کنه.» بالاخره آقام قبول کرد و به عمه پیغام داد که: «گوهرجان بيا دست عروست رو بگیر و ببر اما خیلی خودت و حسین را به زحمت ننداز» قضیه برعکس شده بود. حسین سنگ تمام گذاشت. یک سرویس طلای عالی خرید، لباس عروسی را که همه کرایه می کردند، خرید. خانه مشت قنبر را هم توی کوچه خودمان در چاله قام دین، اجاره کرد و من در هجده سالگی، به خانه بخت رفتم. خانه مشت قنبر ساده و یک طبقه بود.
👇👇👇👇