میدوید سر کوچه چهار نفر هم سن یا بزرگ تر از وهب او را زیر مشت و لگد گرفته بودند مهدی که از فرط هیجان و عصبانیت صدای من را نمی،شنید وسطشان رفت و نگران بودم مبادا از کارد استفاده کند که دعوا با فرار آن چند نفر ختم شد. مهدی مثل آدم بزرگها کرد و خاک لباس وهب را تکاند من با تندی :گفتم تو با این قدو قواره ت چطور میخواستی حریف اونا «بشی؟ با قدی حاضر جوابی کرد دیدی که شدم.» کمی خوشم آمد اما تشویقشان نکردم حسین همیشه میگفت مهدی خیلی به تو وابسته شده نذار بچه ننه بشه.» من هم سعی میکردم مثل هم بزرگشان کنم اگرچه خُلقشان متفاوت بود .مهدی با همه جورکشی که از وهب داشت گاهی سر تقسیم تخم مرغ دعوایش میشد به ناچار کارد را وسط تخم مرغ آبپز میگذاشتم و به دو قسم مساوی نصف میکردم تا مهدی غر نزند. یک شب تابستانی سر بالکن خوابیده بودم و در عالم خواب دیدم که کسی با اسلحه از نرده بالا کشید و خودش را بالای سر من و بچه هارساند. میخواستم فریاد بزنم اما صدا از گلویم در نمی آمد مرد مسلح نقاب دار میخواست وهب و مهدی را بدزدد ، بالشی روی صورتم انداخت تا خفه ام کند من دست و پا میزدم و به لحاف و بالش چنگ می انداختم. در آخرین لحظات خفگی تمام توانم را در گلویم ریختم و با تمام قدرت فریاد :زدم «نه» با فریادم وهب و مهدی مثل جن زده ها از خواب پریدند خودم هم نیم خیز نشستم گلویم از خشکی به هم چسبیده بود و تنم از خیسی غرق آب وهب یک لیوان آب آورد خوردم اما دیگر خوابم نبرد هر بار زیر نور مهتاب به نرده روی دیوار نگاه میکردم. تصویر بالا آمدن دزد نقاب پوش در ذهنم تکرار میشد فردا صبح ماجرا را برای خانم فرخی زن همسایه تعریف کردم خیلی ناراحت شد و از همان شب دختر مهربانش عاطفه را پیش من فرستاد که تنها نخوابم باوجود اختلاف سنی ۱۸ ساله ای که با او داشتم در حکم دخترم بود ناچار بودم او را هم مثل بچه های خودم بخوابانم شبها برایش قصه تعریف میکردم تا میخوابید تعریف هایم مثل لالایی وهب را هم که عادت داشت دیر بخوابد به خواب می برد اما مهدی عادت داشت که ساعت هشت سر شب بخوابد ، این را همه قوم و فامیل می دانستند گاهی که به میهمانی دعوت میشدم همه میدانستند که باید به خاطر مهدی سفره شام را قبل از ساعت ۸ بیندازند. اگر بیشام میخوابید قوت خودم بسته میشد. سال ۶۴ به نیمه رسید بعد از نیامدن طولانی حسین مریض شدم و تب کردم. اتفاقاً پدرم از سفر آمد و دید وهب و مهدی کسل نشسته اند و من در تب میسوزم نمیدانم غرور پدری بود یا دلش سوخت، بهش برخورد و :گفت «پروانه» ،پاشو بریم پیش خودم زندگی کن که حالم خوب نبود تا حدى نمیتوانستم جواب بدهم صورتم از ،تب گر گرفته بود. پدر هم اصرار میکرد که وسایلت را جمع کن با همه سختی تنهایی و انتظارهای طولانی خانه خودم را ترجیح میدادم وقتی که تأکید یکریز پدر را ،دیدم زورکی لبخند زدم و :گفتم سالار» شدم برای این روزا این را گفتم و زانوهایم خم شد و غش کردم و بیهوش افتادم. ⬅️ ادامه دارد .. 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷