که یکباره بغضش ترکید و گفت: «یعنی میشه سر ما هم مثل اون غلام ،سیاه روی زانوی امام حسین باشه؟ یعنی میشه؟.... همین روحیه و عشق و ارادت حسین به اهل بیت به جان وهب و مهدی هم نشسته بود و مثل نوجوانیهای خود حسین هیئتی و مسجدی شده
بودند.
این حال و هوا روی زهرا هم که تازه به سن تکلیف رسیده بود، تأثیر داشت. هر روز چادر نماز میپوشید و با من به مسجد می.آمد بزرگتر که شد ذوق
سرشاری توی نقاشی از خودش بروز .داد البته گاهی روی دیوار خانه هم نقاشی میکشید که باعث حرص خوردن و عصبانیتم میشد اما در
مقابل حسین مدام تشویقش
میکرد.
یک روز مدیر مدرسه صدایم کرد. دیدم نقاشی های زهرا را تابلو کرده اند و زده اند به دیوار مدیر
مدرسه شان میگفت: «این دختر
استعداد عجیبی توی نقاشی داره
اگه بره رشته طراحی و نقاشی حتماً
موفق میشه.»
میدانستم که برای تحصیل در رشته نقاشی یا گرافیک باید هنرستان را انتخاب کند و چون از محیط هنرستان خوشم نمی آمد، اصلاً راضی
نبودم اما برعکس من حسین نگاه روشنی به آینده این کار داشت و می گفت : این حق بچه س که با توجه به استعداد و علاقهش راهشو
انتخاب کنه و درس بخونه
باور حسین نه فقط برای زهرا که برای سارا کوچولو هم همین طور بود. سارا بچه که ،بود به ،جوجه خیلی علاقه داشت حسین رفت برایش
چند تا خرید.
سر
آن روزها توی خانه های سازمانی شهرک فجر سپاه زندگی میکردیم و من گاهی که حوصله ام از خانه می،رفت سارا و جوجه هایش را برمیداشتم و به پارک جلوی خانه میبردم یک روز با سارا سرگرم بودم و از جوجه هایش غافل که ناگهان گربه ای آمد و یکی از جوجه ها را .قاپید بچه یک بند گریه میکرد تا حسین از سر کار آمد و سارا را گریان ،دید بغلش ،کرد بوسیدش و خیلی پدرانه شروع کرد به صحبت باهاش
چی شده دخترم؟!»
سارا هق هق کنان گفت: «گربه
جوجه مو خورد.
- چندتا شونو؟
سارا انگشت کوچولویش را در حالی که هنوز گریه میکرد به نشانه یک، بالا آورد.
این که گریه نداره من برات به جای اون ،یکی سه تا میخرم. این را گفت و بلافاصله بدون اینکه حتی کمی استراحت کند دوباره رفت بیرون و چند دقیقه بعد با سه تا جوجه به خانه برگشت.
جوجه ها را که دستش دیدم کفری شدم و صدایم درآمد که «مگه اینجا
مرغداریه بوی ،جوجه خونه رو
برداشته ! اون وقت شما میری به
جای یه دونه جوجه که گربه برده سه
تای دیگه میخری؟!»
به آرامی گفت: «به بچه قول دادم،
باید می خریدم . چند ماه بعد جوجه ها که توی کارتون و داخل بالکن زندگی میکردندبزرگ شدند خانه
و
پر شد از بوی
آنها.
با التماس گفتم: «حسین تو رو خدا یه
فکری برای اینا بکن.»
⬅️ ادامه دارد ....
🔻
#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷