جدی و قرص گفت: «حالا هم میگم همیشه دلم به حمایت تو خوش بوده. الآنم اگه ازم راضی نباشی ، خدا ازم راضی نمیشه . گفتم : بازم شروع کردی حسین حالا که نه جنگی هست و نه تیر و ترکشی ، داری ازاین حرفا میزنی لحنش نرم شد: «موندن و رفتن دست خداست. من از چراغ و روشنایی ،گفتم که اگه خدا تو زندگی کسی روشن کنه راه رو گم نمیکنه ادامه داد: «حالا که نوروز داره و میرسه شما باید مثل ،همیشه چراغ خونه باشی مامان هم که قراره بیاد تهران چند روز بعد ، عمه میهمان ما شد از حسین چیزی خواست که خواسته و آرزوی یک عمر من بود. عمه گفت: ننه جان تو که از بچگی با نبود آقات برای من پدری کردی حالا بیا و یه بزرگی کن و منو ببر كربلا من آفتاب لب بومم و میترسم حسرت به دل برم زیرخاک.» حالا حسین به فکر افتاد، اصلاً مانده بود چه جوابی بدهد. عمه نمیدانست که سکوت او برای چیست و حسین نمیخواست که به او بگوید که باوجود صدام، اعتقادی به زیارت کربلا ندارد اما به خاطر دل عمه ساکت مانده بود. عمه که سکوت طولانی حسین را دید با التماس گفت : «اگه مشکل پول سفره چند تا النگو دارم میفروشم.» حسین به غیرتش برخورد اگرچه خودش هم چیزی جز یک پیکان قدیمی نداشت. به دلداری ،عمه دستش را بوسید باخوشرویی گفت: وقتش که شد میذارمت روی سرم و میبرمت حرم.» عمه با سؤالی که رنگ التماس داشت پرسید: «بگو وقتش کیه؟ حسین گفت: «حالا ساکت رو بذار توی خونه ما، سال رو کنار دختر برادرت تحویل کن ، تا من برم دنبال کار سفر.» ⬅️ ادامه دارد ... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷