: محمد علی جعفری زن دایی ،مهدی مجتبی را کول گرفت گفت: من ساكتش میکنم .مجتبی را برد بیرون برایش کتاب و نوار قصه گرفته بود قصه را گذاشت بی فایده بود. گوش نمی داد. اصلاً ساکت نمیشد. روی پله اتاق نشست گوشه کتاب را با دندان میجوید هرکس میرفت سمتش جیغ میزد و عقب عقب می رفت. آخر آمد توی بغل خودم ولی گریه اش قطع نمیشد «بابامو میخوام دیگر از دست کسی کاری برنمی آمد رفتم داخل حیاط سرش را گذاشتم روی شانه راه میرفتم و میزدم به پشت مجتبی و به مهدی می توپیدم اشک میریختم و می گفتم این بچه ساکت نمیشه خودت باید بیای ساکتش کنی مگه نمیگن شهدا زنده ن؟» کم کم هق هق بچه کمتر شد خوابش برد همه خانه انگار جشن گرفتند یکی دوید پتو آورد یکی بالش آورد .همه هیس هیس میکردند که کسی بلند حرف نزند آرام روی زمین خواباندمش خودم هم کنارش دراز کشیدم انگار کوهی گذاشته بودند روی شانه هایم تصویر تمام قد مهدی آمد جلوی چشمم درست مثل روزی که رفته بودیم منزل دوستش دوستش تازه شهید شده بود .رفته بودیم دیدن همسرش.فرزند شهید تازه به دنیا آمده بود. دختری، نوزاد را آورد داخل اتاق مهدی به احترام فرزند شهید تمام قد ایستاد. تا پلکهایم رفت روی هم مجتبی شروع کرد به خندیدن توی خواب قهقهه میزد یک هو بلند شد نشست با ذوق پرید توی بغلم «مامان بابا اومده بود، پرسیدم چی گفت؟» خوشحال بود که بابا او را وسط اتاق چرخانده و باهاش بازی کرده است. 👇👇