part-14.mp3
21.43M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#کتاب_صوتی
#خاطرات_ایران
#خاطرات
#خانم_ایرانِ _ترابی
⚘فصل#یازدهم و دوازدهم⚘
#قسمت_چهاردهم
#ترور_انقلابیون
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات #بلامانع است .
⚘نثارارواح طیبه شهداء .امام شهداء و اموات⚘
#صلوات ⚘
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_چهاردهم
💠مروری بر زندگانی شهید قاسم سلیمانی
سرلشکر شهید قاسم سلیمانی در سال ۱۳۳۵ در روستای کوهستانی و دورافتاده قنات ملک در شهرستان رابر استان کرمان به دنیا آمد... وی در ۱۲ سالگی، پس از پایان تحصیلات دوره ی ابتدایی، زادگاه خود را ترک کرد و مشغول به کار بنایی در کرمان شد و چندی بعد نیز به عنوان پیمانکار در سازمان آب مشغول به کار شد و در همان سالها نیز فعالیتهای انقلابی خود را در کرمان آغاز کرد... او بعد از انقلاب ابتدا به مهاباد برای جنگ با کومله و دمکرات رفت. وی که پس از آن به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد... با شروع جنگ تحمیلی قاسم سلیمانی چندین گردان از سپاهیان کرمان را آموزش میدهد و به جبهه های جنوب اعزام میکند و کمی بعد، خود در صدر یک گروهان به سوسنگرد اعزام میشود تا از پیشروی رژیم بعث در جبهه مالکیه جلوگیری کند. سلیمانی در ۱۳۶۰خورشیدی با حکم محسن رضایی فرمانده وقت سپاه پاسداران، به عنوان فرمانده ی لشکر ۴۱ ثـارالله منصوب شد اندکی بعد در زمستان سال ۶۱ به لشکر ۴۱ ثارالله ارتقا یافت که شامل نیروهایی از کرمان، سیستان و بلوچستان و هرمزگان میشد.
وی در طول دوران دفاع مقدس، با لشکر تحت امر خود در عملیاتهای زیادی از جمله، والفجر ۸ ،کربلای ۴ ،کربلای ۵ و تک شلمچه ومرصاد حضور موثر داشت... لشکر ۴۱ ثارالله را باید جزو لشکرهای خط شکن سپاه و اصلی در سالهای دفاع مقدس نامید که نیروهای آن نقش به سزایی درعملیاتهای بزرگی مثل والفجر۸ ،کربلای۵ و... داشتند.
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
@shohadayemasgedehazratezeinb🌷🍃🌷🍃🌷🍃
19.mp3
28.75M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#در_کمین_گل_سرخ🌺
#روایتی_از_زندگی
#سپهبد_شهید
#علی_صیاد_شیرازی
💐 #فصل_ سوم💐
💐#قسمت_چهاردهم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات#صلوات⚘
جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید.
👇👇👇👇👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#پسرک_فلافل_فروش |
#دستگیری_از_مردم
#راوی_حجت الاسلام سمیعی
#قسمت_چهاردهم
یادم هست در خاطرات ابراهيم هادی خواندم که همیشه دنبال گره گشایی از مشکلات مردم بود. این شهید والامقام به دوستانش گفته بود: از خدا خواسته ام همیشه جیبم پر پول باشد تا گره از مشکلات مردم بگشایم. من دقیقا چنین شخصیتی را در هادی ذوالفقاری دیدم. او ابراهیم هادی را الگوی خودش قرار داده بود. دقیقا پا جای پای ابراهیم می گذاشت.
هادی صبح ها تا عصر در بازار آهن کار می کرد و عصرها نیز اگر وقت داشت، با موتور کار می کرد. اما چیزی برای خودش خرج نمی کرد. وقتی میفهمید که مثلا هیئت نوجوانان مسجد، احتیاج به کمک مالی دارد دریغ نمی کرد. یا اگر می فهمید که شخصی احتیاج به پول دارد، حتی اگر شده قرض می کرد و کار او را راه می انداخت. هادی چنین انسان بزرگی بود. من یک بار احتیاج به پول پیدا کردم. به کسی هم نگفتم، اما هادی تا احساس کرد که من احتياج به پول
دارم به سرعت مبلغی را آماده کرد و به من داد. زمانی که میخواستم عروسی کنم نیز هفتصد هزار تومان به من داد. ظاهرا این مبلغ همه پس اندازش بود. او لطف بزرگی در حق من انجام داد. من هم به مرور آن مبلغ را برگرداندم. اما یک بار برادری را در حق من تمام کرد. زمانی که برای تحصیل در قم مستقر شده بودم، یک روز به هادی زنگ زدم و گفتم: فاصله حجره تا محل تحصيل من زیاد است و احتیاج به
#پسرک_فلافل_فروش |
#ویژگیها
#قسمت_چهاردهم
این سخنان را از خیلیها شنیدم. اینکه هادی ویژگیهای خاصی داشت. همیشه دائم الوضو بود. مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت. اهل ذکر بود. گاهی به شوخی می گفت: من دو هزار تا یا حسین (ع) حفظ هستم. یا می گفت: امروز هزار بار ذکر یا حسین (ع) گفتم، عاشق امام حسین (ع) و گریه برای ایشان بود. واقعا برای ارباب با سوز اشک می ریخت. اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از
او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد. وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد؟ یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست. حال و هوا و خواسته هایش مثل جوانان هم سن و سالش نبود. دغدغه مندتر و جهادی تر از دیگر جوانان بود. انرژی اش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود. در آخر راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درونش نشد.
من شنیدم که دوستانش می گفتند: هادی این سالهای آخر وقتی ایران می آمد، بارها روی صورتش چفیه می انداخت و می گفت: اگر به نامحرم نگاه کنیم راه شهادت بسته می شود.
خیلی دوست داشت به سوریه برود و از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند. یک طرف دیوار خانه را از بنری پوشانده بود که رویش اسم حضرت زینب (س) نوشته شده بود. می گفت نباید بگذاریم حرم عمه سادات، دست تروریست ها بیفتد. وقتی می خواست برای نبرد با داعش برود، پرسیدیم درس و بحث را
میخواهی چه کنی؟ گفت: اگر شهید نشدم، درسم را ادامه میدهم. اگر شهید شوم، که چه بهتر خدا می خواهد این گونه باشد. در میان فیلم ها به خداحافظ رفیق خیلی علاقه داشت. سیدی فیلم را تهیه کرد و برای خانواده
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_چهاردهم
هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان میرفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان. یک جوک گفت؛ از همان سفارشیها که روزی سه بار برایش می گفت. منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم و جلوی خنده اش را گرفت. فرشته گفت «این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود!» و منوچهر پقی خندید. «خانم من، چرا گیر میدهی به مردم؟ خوب نیست این حرفها.» بارها شنیده بود. برای این که نشان دهد درسهای اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت
یک آدم خوب...»، اما نتوانست ادامه بدهد. به نظرش بی مزه میشد. گفت «تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمی توانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ولایتها بهت زده اند.» و منوچهر گفت «عوضش یک ایرانی خالصم.» به همه چیز دقیق بود، حتی توی شوخی کردن. به چیزهایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم. گردش که میخواستیم برویم، اولین چیزی که برمیداشت کیسه زباله بود، مبادا جایی که می رویم سطل نباشد یا چیزی که میخوریم آشغالش آب داشته باشد. همه چیزش قدر و اندازه داشت، حتى حرف زدنش. اما من پرحرفی می کردم. میترسیدم در سکوت به چیزی فکر کند که من وحشت دارم. نمی گذاشتم وصیت بنویسد. میگفتم «تو با زندگی و رفتارت وصیتهات را کرده ای. از مال دنیا هم که چیزی نداری.» به همه چیز متوسل میشدم که فکر رفتن را از سرش دور کنم.همان روزها بود که از تلویزیون آمدند خانه مان. از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که یک برنامه بسازند. منوچهر هم گفت. دو، سه ماه خبری از پخش برنامه نشد.
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_چهاردهم
#دیدار یار
برای خدا قبل از این ماجرا، بنده در دانشگاه و هیئت، هم قاري قرآن بودم و هم مداحي مي کردم. پدرم نیز قاري قرآن و مداح بود.
در یکی از سؤالات نوار، آقاي پيروي از من پرسید: مداحی یا قرائت قرآن، کدام یک بیشتر ارزش دارد؟ من در جواب گفتم: کدام یک براي رضاي خداست؟ کدام یک ما را بالا برده؟ کدام یک در وجود ما غرور ایجاد نکرده؟ کدام یک باعث ریا نشده؟ هرچه براي خدا باشد ارزش دارد. کار مخفیانه که براي خدا باشد،خيلي با ارزش است و آنجا خيلي خریدار دارد. کسي که اعمالش در دنیا به جاي کمیت، کیفیت بیشتري داشته باشد آنجا بهتر استفاده می کند. بهترین درجات بهشت براي کساني است که خالصانه براي خدا زحمت کشیدند. من افراد مخلصي را در درجات بالاي بهشت دیدم که الذات بيشتري درک می کردند. حسرت ميخوردم کاش مقام من هم مثل آنها بود. در اینجا آقاي پیروي پرسید: غیر از شهدا چه افرادي را در بهشت دیدی؟ گفتم: کساني را دیدم که دردنیا انسانهاي مهربان، ساده، بدون کینه، راستگو و خیر بودند، افرادي که مردم به آنها اعتماد داشتند. اما بگذارید به گونه دیگري آنجا را توصیف کنم. برخي پزشکان می گویند: اوج لذت در دنياي مادي در لذات جنسي است. اما آنجا لذاتي به انسان نشان داده می شد که با هیچ چیز اینجا، حتي لذت جنسي قابل مقایسه نبود! لذتی که اهل بهشت مي برند با هیچ کدام از لذت هاي دنيا قابل قیاس نیست. آنجا بهترین شرایط لذت بردن براي انسان مهیا بود.همدیگر را دیده ایم و ميشناسیم! به کنارم آمد و مرا در آغوش گرفت.
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_چهاردهم
زن دایی ،مهدی مجتبی را کول گرفت گفت:
من ساكتش
میکنم .مجتبی را برد بیرون برایش
کتاب و نوار قصه گرفته بود قصه را
گذاشت بی فایده بود. گوش نمی داد. اصلاً ساکت نمیشد. روی پله اتاق نشست گوشه کتاب را با دندان میجوید هرکس میرفت سمتش جیغ میزد و عقب عقب
می رفت.
آخر آمد توی بغل خودم ولی گریه اش قطع نمیشد «بابامو میخوام دیگر از دست کسی کاری
برنمی آمد رفتم داخل حیاط سرش را گذاشتم روی شانه راه میرفتم و
میزدم به پشت مجتبی و به مهدی
می توپیدم اشک میریختم و
می گفتم این بچه ساکت نمیشه خودت باید بیای ساکتش کنی مگه نمیگن شهدا زنده ن؟»
کم کم هق هق بچه کمتر شد خوابش
برد همه خانه انگار جشن گرفتند
یکی دوید پتو آورد یکی بالش آورد
.همه هیس هیس میکردند که کسی بلند حرف نزند آرام روی زمین خواباندمش خودم هم کنارش دراز کشیدم انگار کوهی گذاشته بودند روی شانه هایم
تصویر تمام قد مهدی آمد جلوی چشمم درست مثل روزی که رفته بودیم منزل دوستش دوستش تازه شهید شده بود .رفته بودیم دیدن همسرش.فرزند شهید تازه به دنیا آمده بود. دختری، نوزاد را آورد داخل اتاق مهدی به احترام فرزند شهید
تمام قد ایستاد.
تا پلکهایم رفت روی هم مجتبی شروع کرد به خندیدن توی خواب قهقهه میزد یک هو بلند شد نشست با ذوق پرید توی بغلم «مامان بابا اومده بود، پرسیدم چی گفت؟» خوشحال بود که بابا او را وسط اتاق چرخانده و باهاش بازی کرده است.
👇👇
-1349574909_1827905073.mp3
3.06M
🎙 #قسمت_چهاردهم از کتاب #دکل
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🕒 مدت: ۶ دقیقه ۲۲ ثانیه
💾 حجم: ۲ مگابایت
اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب
به قلم: روح الله ولی ابرقوئی
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
4⃣1⃣#قسمت_چهاردهم
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
14.mp3
3.54M
#کتاب_صوتی
#خاطرات_ارتشبد_فردوست
💐 #قسمت_چهاردهم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🔻اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
D1738865T14246864(Web).mp3
18.83M
📓#کتاب_صوتی
#جنگ_فرخنده روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی#
نویسنده: زینب بابکی
راوی معصومه عزیز محمدی .
#قسمت_چهاردهم🌱🌸
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
#خار_و_گل_میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهاردهم
مادرم و زن عمویم و زنان دیگر مشغول آماده کردن عروس و مرتب کردن کیف و لباس او بودند و مامایم این جا و آنجا به این سو آن سو می دوید و مشغول هزار و یک چیز همزمان بود آن روز افراد زیادی بودند و صدای دخترکان منظم تر و دقیق تر از نظم و آمادگی حرف میزدند زیرا یک دختر بزرگتر و دوستان اش از همسایه های مامایم این وظیفه را بر عهده گرفته بودند.
بعد از مدتی چند موتر که حامل تعدادی از خانواده داماد بودند، آمدند و توقف کردند موترها به رهبری داماد (عبدالفتاح) پیاده شدند و طبل و آواز معروف شروع شد اما با لحن خشن، به سمت خانه پیش رفتند و مامایم و گروهی از مردان بیرون آمدند.
مردان برای پذیرایی از مردان سلام میکردند و آنها را در آغوش میگرفتند و زنان در حالی که همدیگر را می بوسیدند از زنان استقبال کردند و زنان وارد سالن شدند و مردان در حیاط خانه نشستند.
بغلاوه در بشقابها بود و برادرم محمود در بین توزیع کنندگان بیشترین فعالیت را داشت و نوشیدنی سرخ را برای حاضران پخش میکرد .
صدای دف و آواز زنان طنین انداز شد و اوضاع به همین منوال ادامه یافت.
حدود یک ساعت مامایم تمام مدت با داماد و پدرش و چند مردی که من نمیشناختم صحبت میکرد. سپس مامایم وارد خانه شد و همه با دف و آواز آماده شدند همانطور که داماد و پدرش دم در ایستاده بودند مامایم در حالی که بازوی خاله ام فتحیه را گرفته بود بیرون آمد خاله ام پیراهن و شلوار سفید پوشیده و چادر سفیدی بر سر داشت که او را زیباتر می کرد مثل ماه کامل برگشت و مدتی به سمت در رفت تا اینکه داماد بازویش را گرفت و صدای غرور زنان بلندتر شد.
تازه عروس و داماد به سمت یکی از موترها رفتند و همه پشت آنها حرکت کردند.
مادرم تمام مدت آنجا بود خیلی نزدیک به مامایم و زن مامایم ،کنارش تازه عروسی شده ها سوار موتری شدند که آراسته بود و زن و مرد سوار موترها و بس شدند، مادرم دنبال محمود بر گشت و
با فریاد به او گفت: برادرانت را بگیر تو و آنها با پدربزرگت به خانه بروید من خواهرانت را با خود میبرم و ان شالله فردا زود برمیگردم پیشتان.
همه چیز برایتان آماده است و تا آمدن من به چیزی ضرورت نخواهید داشت . پیش از منع رفت و آمد دروازه را ببندید .
متوجه پدر کلان و پسران عمویت باش پیش از زمان که خورشید طلوع نکرده دروازه را باز نکنی . محمود سرش را تکان داد و طبق معمول درک خود ، از نقشش را تایید کرد.
دستورات مادرم همیشه خیلی سریع اجرا میشد. فاطمه مریم را در آغوشش حمل میکرد. مادرم زن مامایم، خواهرانم و پسرماماهایم سوار یکی از موترها شدند و محمود بلند شد به نوبه خود ما را کنار پدربزرگم که به عصایش تکیه داده بود جمع کرد. بعد از اینکه همه سوار موترها شدند و مامایم و پدر داماد مشغول تنظیم کارها بودند. مامایم برای بستن در خانه اجازه بازگشت خواست و از آنها خواست کمی صبر کنند و سریع به خانه برگشت و کیفی از آشپزخانه برداشت و گذاشت آن را در مهمانخانه، سپس در بیرونی را بست و چیزی را از دستش انداخت و خم شد تا آن را بردارد و کلید خانه را زیر دروازه پنهان کرد.
سپس به سمت جایی که سوار موتر میشدند حرکت کرد و موتر به راه افتاد و صدای طبل و آواز زنان همچنان به صدا در می آمد تا اینکه ناپدید شدند بنابراین با پدربزرگم راهی خانه شدیم درست قبل از غروب رسیدیم از این روز پر از بازی و خوردن و شادی خسته شده بودیم محمود در را محکم بست و ما به خواب عمیقی فرو رفتیم شب پرده های سیاه خود را بر غزه میکشد و غزه را در دریای تاریکی فرو میبرد که به سختی می توان آن را دید.
گشت های انگشت شمار ارتش اشغالگر در خیابانهای اصلی شهر پرسه میزدند صدای بلندگوها فرا رسیدن زمان منع رفت و آمد را اعلام میکردند سپس صدایی عمیق غالب میشد که فقط با صدایی موترهای قطع می شود. و بی سر و صدابا خونسردی هفت مرد پس از برداشتن کلید از زیر دروازه مخفیانه وارد خانه مامایم شدند. در دهلیز چراغ را روشن نکردند تا اینکه همه وارد اطاق مهمانخانه شدند و پردهها را کشیدند و لحافها را گرفته و همه جای را پوشانیدن، پنجره ها را روی پرده ها قرار دادند تا اطمینان حاصل شود که هیچ پرتویی از نور خارج نمیشود سپس چراغ را روشن کردند.
ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷