#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و سوم
#غسل_شهادت
برادر شاکري مي گفت: یکی دو شب به عملیات بدر مانده بود. حاجي طاهري حسابي تو فکر بود. شب بود که به من گفت: بریم حمام؟ برویم براي غسل شهادت. گفتم: من تازه حمام بودم اما اگه کاري هست بیام؟ حاجي طاهري گفت: نه، خودم ميرم. وقتي آخر شب برگشت و گفت:شاکري به نظرت کسي هست که از دست من ناراحت باشه؟ اگه فکر مي کني يا احتمال میدي من در حق کسي بدي کردم بگو که برم ازش حلالیت بطلبم.گفتم: حاجي، بچه ها در حق شما بدي کردند اما یادم نمیاد که شما در مورد کسي بدي کرده باشي. با این حال حاجي از بسیاری از رزمندگان و رفقا و همشهري ها حلالیت طلبيد. آخرشب، وقتي حاجي برگشت، کلاه بافتني ایشان را طوري تا زدم که اندازه سر یک بچه شد. بهش دادم و گفتم: حاجي، این اندازه سر پسر کوچیکه شماست. اسمش چي بود؟ مرتضي!؟ حاجي کلاه را از دست من گرفت و پرت کرد انتهاي سنگر و گفت: الان وقت این حرفهاست؟ این همه به شما ميگم دل بکن. این همهميگم یاد بچه ها رو از دلتون خارج کنید که پاتون نلرزه. باز شما از اونها حرف ميزني؟ حاجي این حرف را زد و رفت. من مطمئن شدم که این حاجي طاهري ديگه توي دنيا نمي مونه.
👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و چهارم
#نفوذ_شیطان
سردار نجاتي خاطره جالبي برایم تعریف کرد: اسفند ۶۳ بود که براي کاري به محل استقرار تیپ امام صادق (ع) رفتم. نزدیک غروب بود. نیروهاي غواص که مشغول آموزش بودند، از آب بیرون آمده و براي نماز جماعت آماده شدند. من حاجي طاهري را در جلسات دیده بودم. خيلي ایشان را دوستداشتم. براي همين وقتي کارم تمام شد، همراه با بسیجیان در نماز جماعت شرکت کردیم. با اینکه برادران روحاني حضور داشتند، اما همه اصرار داشتند که حاجي طاهري پیش نماز باشد. نمازي عرفاني به امامت ایشان آغاز شد. من شنیده بودم که نیروهای تحت تربیت ایشان از لحاظ معنوي از بقیه بالاترند. بین دو نماز ایشان مشغول صحبت شد. کتابي دردست داشت و شروع کرد اشعاری از این کتاب خواندن! برایم جالب بود که از اشعار مولانا مي خواند. ایشان به داستاني اشاره کرد که مولوي می گوید: شخصي براي جمع آوري هیزم به صحرا رفت و یک مار خفته را پیدا کرد و با خود آورد. در خانه وقتي هوا گرم شد این مار بیدار شد و به این شخص حمله کرد. مولوي در ادامه می گوید نفس انسان مانند این مار است. او نمرده بلکه فعلا قدرت نیافته. وقتي شرایط پیدا کند به انسان حمله ور مي شود. حاجي ادامه داد:/نفس اژده هاست او کي مرده/
/است از غم بي آلتي افسرده است /
بعد بلافاصله از این شعر استفاده کرد و گفت رفقا فکر نکنید حالا که در جبهه و نزدیک به عملیات هستیم
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و پنجم
#نبرد_آخر
روایت شهادت حاج آقا طاهري را برادر فرخي و چند نفر دیگر از دوستانش اینگونه نقل کردند: سرانجام انتظارها به پایان رسید. نبردي سخت و طاقت فرسا آغاز شد. هدف مشخص بود. تصرف و تأمین تمامي هورالهویزه و کنترل جاده بصره العماره. تقریبا کار باید از جايي ادامه می یافت که در عملیات خیبر ناتمام مانده بود.دشمن به خوبي مي دانست که | منطقهي هورالهویزه و هورالعظیم، دیر یا زود، آبستن نبردي سخت خواهد شد. از این رو قوی ترین استحکامات و جنگ افزارهاي ممکن را تدارک دید تا شاید بتواند جلو پیشروی رزمندگان اسلام را سد کند. استحکاماتي شامل میادین متعدد مین با تله هاي انفجاري، سیمهاي خاردار حلقوي، خندق هاي عميق پراز
مواد آتش زا، سنگرهاي بتني، تانک هاي تي ۷۲ که آرپي جي هم در آنها تأثیر نداشت. خاکریزهاي مرتفعي که هرچند متر با سنگري مستحکم پوشش داده شده بود. تیربار چهارلول ضدهوايي که بعثيها براي نيروهاي زميني ما استفاده می کردند و دیگر تجهیزات و امکانات بیشماري که با آتش شدید صدها قبضه توپ و خمپاره پشتيبانيمیشد. اما در این سوي خط، جان برکفاني بودند که با اسلحه هاي سبک خود اما با تکیه بر نیروی ایمان خویش، پا به راه گذاشته و سر به مولا سپرده بودند. هنوز دقایقی از شروع عملیات نگذشته بود که زمین و آسمان پر شد از آتش گلوله و ترکش خمپاره و دود باروت. بچه ها با تمامي توان به نبرد ادامه
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و ششم
#روایت _شهادت
از آقاي پيروي سؤال کردم، زمان شهادت پدرم در کنارش بودید؟ و او اینگونه روایت کرد: ما از دوستان قدیمی بودیم. چند روز قبل از عملیات بدر، حاج محمد طاهري خوابي دید که برای من تعریف کرد. او گفت: من در عالم رویا به آسمان رفتم. مي خواستم وارد بهشت شوم که یکی از ملائک از من پرسید: براي خداوند چهآورده اي؟ ده عمل خالصانه و مستحب که براي خدا انجام داده اي را بيان كن و وارد بهشت شو. من هم شروع کردم به شمارش: نماز شب، روزههاي مستحبي، کمک به پدر و مادر، جبهه، انفاق و... اما فقط ته مورد را توانستم بگویم! همینطور که براي مورد آخر فکر می کردم از خواب بیدار شدم. بعد از این خواب، حاج محمد خيلي ناراحت بود و گریهمی کرد. گفتم حاجي به یک خواب که نميشه استناد کرد. تو هر چه داشتي در راه خدا فدا
کردي.
روزها و شبها گذشت تا این که در شب عملیات بدر، سخنرانی بسیار زیبايي انجام داد. حاجي همه را براي یک نبرد عاشورايي آماده کرد. آقاي رحیم پور ازغدي، شب آخر را خوب روایت می کند. خلاصه حرکت نیروها شروعشد. وقتي بچه ها به خط دشمن زدند، من به دلايلي عقب بودم. وقتي به خط رسیدم پاتک های سنگین عراق شروع شد. عملیات بدر با بمباران شدید دشمن و حملات هوايي مواجه شد. بیشتر نیروهاي تيپ ما و تیپ آقاي برونسي شهيد و مجروح شدند. پیکر آقاي برونسي ماند، من وقتي به جمع نیروها رسیدم، گلوله از پشت گوش، به سر
👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و هفتم
#مزار
قاسم طاهري و برادر عاقبتي و یکی از اهالي نقل می کنند: حاجي طاهري این روزهاي آخر خیلی تغییر کرده بود. یک روز بهش گفتم: حاجي جان، ما میدونیم که شما شهید ميشي، شما را هم مثل بقیه رفقاي ما در کاشمر دفن مي کنند؟ حاجي گفت: نه، من وصیت کردم که تو امامزاده روستايخودمان، روستاي مهدي اباد دفن شوم. گفتم: چرا؟ گفت: من از نوجوانی در این امامزاده بزرگ شدم. پدرم گله گوسفند داشت و محل نگهداري گله، جايي در نزديکي امامزاده بود. من نیمههاي شب براي سرکشي از گوسفندان مي رفتم و آب و غذاي آنها را چک می کردم. بعد هم براي نمازشب و نماز صبح در کنار این امامزاده بودم.
حتي بيشتر کتابهايي که خواندم در محضر این امامزاده شریف بود. البته امامزاده مایک اتاقک خشت و گلي بیشتر ندارد، اما همان براي من
خاطرات نوجوانی و جواني را تداعي مي کند. من کرامات بسیاری از این مزار نوراني دیده ام. گفتم: مثلا چه کرامتي؟ نمي خواست حرف بزند، اما وقتي اصرار کردم گفت: درنوجواني سحر يكي از روزهای همراه با قاسم رفتیم تا به گوسفندها سر بزنیم. بعد راهي امامزاده شدیم تا نمازشب و زیارت عاشورا بخوانیم. اما یکباره دیدم که یک نور عجیب سبز رنگ، از امامزاده هادي که سه کیلومتر پایین تر از روستاي ما قرار دارد، به سمت مزار آمد و همه جا نوراني شد!
من مانده بودم که این نور
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و هشتم
#مزار_قسمت دوم
همه ساکت شدند. او گفت: بگذار خود دخترم بیاد براتون تعریف کنه. من فکر کردم خواب این دختر هم برنامه ريزي شده است که بخواد حرف اون قاچاق فروش ها رو تأیید کنه. دختر این همسایه آمد و گفت: من دیشب خواب دیدم که تمام اهالي کنار قبر شهید طاهري رو به قبله نشستند. مي خواستند فیلم نشان دهند.
مثل سینما روبروي ما پردهاي باز شد. بعد فيلمي از بهشت پخش شد. همه نگاه می کردند. بعد گفتند: حضرت زینب (س) مي خواهد صحبت کند. حضرت زینب (س) با دو دست رو به آسمان گفت: شهید حاج محمد طاهري سرباز راه اسلام و بنده صالح خدا بود. چرا به او تهمت میزنید؟ این جوان به خاطر خدا و براي شما راهيجبهه شد و از لذتها و خوشي زندگي گذشت. این همسایه و دخترش همین چند جمله را گفتند و رفتند. با رفتن آنها، قاچاق فروشهاي محله هم رفتند. اما بیان این جملات کافي بود تا دیگر کسي پشت سر حاجي طاهري حرف نزند. بعد از آن، عنایات این شهید به مردم شروع شد. او مانند زماني که زنده بود،
👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و نهم
#دشمن_را_شاد_نکنید
همسر حاجي مي گفت: حاجي در تمام مسائل دقت نظر داشت. مسایلی را که خيليها نمیدیدند، او با دقت میدید. آن وقتها هنوز کم و بیش، بچه هاي تعاون سپاه از منزل رزمندگان سرکشي می کردند و مبلغي به عنوان مساعده به خانواده هاميدادند. حاج آقا سفارش می کرد که دقت کنید، از موضعتهمت بپرهیزید؛ زماني که از تعاون می آیند، بروید پشت درب حیاط با آنها صحبت کنید تا یک وقت همسایه ها فکر بد نکنند. وقتي به بازار می روید، با مغازه داران گرم نگیرید و سر به زیر باشید. ایشان خيلي سفارش بر حفظ حجاب داشت. ما هم سعي می کردیم که مراعات کنیم. سال ۱۳۶۲ وقتي منزل مسکوني را ساخت،باخوشحالي گفت: حالا اگر شهید شوم دیگر درد مستأجري ندارید. در نخستین روزهاي فروردین ۱۳۶۴ هنگامي که هنوز
سفره هاي هفت سین، زینت بخش خانه هاي مردم بود، خانه ي ما غمخانه شد. آنچه مدت ها، از روبه رو شدن با آن وحشت داشتم، به سرم آمد. من، مات و مبهوت بودم. پیکر بيجان حاجي به کاشمر منتقل گردید.
در اوج چنان بحراني، در حالي که می بایست فرداي آن شب، مراسم تشییع برگزار مي شد، در عالمي بين خواب و بیداري، حاج آقا را دیدم که به همراه سيدي جلیل القدر وارد خانه شدند. من جلو رفتم و با تعجب گفتم:حاج آقا! خبر شهادت شما را به ما داده اند و قراره فردا تشییع کنند. حاج آقا گفت: من همیشه با شما هستم، فقط
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_شسصتم
#گذر_ایام
يكي از اهالی روستا خانواده يوسفي بودند. پسر این خانواده براي من می گفت: برادري هشت ساله داشتم. مدتي بود که خونریزي بيني داشت. به صورتي که خونریزي او بند نمی آمد. در روستا امکانات پزشکي کم بود و نميشد همیشه او را به کاشمر ببریم. من شنیده بودم برخي اهالي وقتي مريضمي شوند و دسترسي به پزشک ندارند از حاجي طاهري مي خواهند دعا کند! حتي دو سه مورد را دیده بودم. از جمله آقاي علي اصغر صبوري که او هم به دعاي حاجي خوب شده بود. یک روز که خونریزي برادرم شدید شد به منزل پدر حاجي طاهري رفتیم. حاجي در مرخصي بود. خواستم بالاي سر برادرم بیاید. حاجي آمد و مشغول دعا شد و...
من اگر با چشمانم نمیدیدم باور نمی کردم. نزدیک به چهل سال از آن ماجرا گذشته، اما برادر من دیگر مبتلا به خونریزي بيني نشد!! من برادر بزرگتري به نام محمود داشتم که متاسفانه مبتلا به سندرم دان بود. او هم مانند ما عاشق حاجي طاهري بود. هرجا ميرفت از حاجي طاهري حرف مي زد. حاجي هم او را دوست داشت و هر بار
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_شسصت و یکم
#از_بابا
برگهايي از دفتر خاطرات و نامه هاي پدرم که ما را با روحیات او بیشتر آشنا مي کند. سبب انقراض دولت ساسانیان این بود که افراد کوچک را به
کارهای مهم و بزرگ گماشتند که از عهده آن برنمي آمدند و افراد بزرگ را براي كارهاي کوچک و بياهمیت گذاشتند که به کارها اعتنايي نداشتند. طبقآیه ۱۱۳ سوره هود ملتهاي مظلوم افغانستان و فلسطین اگر مي خواهند مبارزه کنند، نباید دل به آمریکا ببندند زیرا امروز دشمن اصلي مسلمانان آمریکاست.. انقلاب ماشبیه قیام سیدالشهداست. مابرعلیه طاغوتها شوریدیم ولي دشمن هم ساکت نمي نشيند. ما پیرو مکتب فرزند زهرا هستیم و در میدانهاي رزم خواهیم ماند و تا زماني که ظلم باشد مبارزه خواهیم کرد. ما کربلا را با خواري و ذلت نمي خواهيم. ما نسل آزاده ایم. ميجنگیم. باید رژیم بعث عراق سرنگون شود. آن وقت است که کربلا رفتن صفادارد... همین که بچه هاي ما شهید شده اند وجدان ها بیدارشد و مردم هوشیار. این خون شهیدان، انقلاب رابيمه کرد...
در همه حال، توکل بر خدا و طلب کمک از او و استغاثه به درگاه او داشته باشید. آدم در مشکلات و درگيريهاي زندگي رشد مي کند و این رشد در مرفهین نیست. این مشکلات براي تهذیب نفس ماست برای اینکه ما به خود بیاییم. این است تحول ما واین معجزه است... هرچه مشکلات انسان بیشتر می شود بیشتر به یاد خدا مي افتد و می گوید:ياالله یاالله.
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_شصت و دوم
#وصیت_نامه
الحمدلله رب العالمین و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنت الله علي القوم الظالمين این جان عاریت که به حافظ
سپرده دوست روزي رخش ببینم وتقديم وي
| کنم با سلام به پیشگاه مقدس امام زمان(عج) و نائب برحقش امام خمینی و سلام بر همه ملتهاي آزاده و در خط ولایت اهل بیت: اینک که در هر عملياتي اینجانب توفیق پیدا می کنم شرکت کنم، چند جمله اي به عنوان وصیت مینویسم اینجانب محمد طاهري، فرزند اکبر، متولد کاشمر، شغل: پاسدار که به خاطر دفاع از حریم قرآن و خدمت به جمهوري اسلامي به سپاه آمدم و از همان اول، عشق اسلام درقلبم مرا وادار خدمت به جمهوري اسلامي کرد و اینک که خداوند تبارک و تعالي به این بنده حقیر توفیق عنایت کرد که با آگاهي و آشنايي با نظام جمهوري اسلامي، معتقد به ولایت فقیه بوده و در هر کاري که بتوانم به اسلام و مسلمین خدمت کنم... در
طول این جنگ که از طرف سپاه به جبهه مامور شدم فرصتهايي مي شد که گاهگاهي قلبم متوجه خدا مي شد و این توفیق هم بهترین حالات بود که فرصت توبه داشتم و امیدوارم که خداوند عالم، از گناهان من بگذرد. خداوند ميداند که تنها آرزویم این است که خداوند تبارک و تعالي، حال دعا تضرع به درگاهش و خدمت به اسلام و مسلمین به من عنایت کند و شهادت در راهش را. هرچند ما خيلي غافل بودیم و خيلي به
👇👇👇👇
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظاتی با شهدا
*مادر شهید موسوی: عشق به شهادت در پسرم او را مجنون کرده بود*
*مادر شهید موسوی* در خصوص عشق به شهادت پسرش روایت می کند: با پدرش که حرف میزد معلوم بود چند باری خطر از بیخ گوشش رد شده، به شوخی چند باری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر میگفت: *دعا کنید اینبار شهید شوم.*
بعد از *شهادتش* هم همه میگفتند که سیدمصطفی خودش میخواست و دعا کرده بود که برود.
به *سیدمصطفی* میگفتند: چرا حرف *شهادت* را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری؟!
گفته بود: به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است.
عشق و علاقه زیاد *سیدمصطفی* به *شهادت* اگر نبود او را به سوریه نمیکشاند.
مادر *سید مصطفی* در ادامه می گوید: با من از *شهادت* حرف نمیزد میدانست ناراحت میشوم. ولی من بی تابی و شوق او را برای *شهادت* میدیدم.
◇ اگر عشق و ارادهاش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمیرفت ، اما خودش میخواست که برود ، خودش میخواست که وارد رزم شود ، آرزویش شده بود که *شهید* شود.
🔹️ *«شهید سید مصطفی موسوی»* روز پنج شنبه ۱۸ آبان ۱۳۷۴ به دنیا آمد و در پنج شنبه ۲۱ آبان ماه ۱۳۹۴ در سن ۲۰ سالگی، در سوریه، جام *شهادت* را نوشید.
سید #مصطفی که از نسل دهه ۷۰ بود، بر خلاف خیلی از هم نسلهایش، خیلی زود راه و هدف خود را پیدا کرد و با معرفتی که با مطالعه فراوان و گوش به فرمان رهبر بودن به دست آورده بود، به خیل عظیم آسمانیانی شتافت که نزد خدا روزی می خورند.
یادش گرامی باذکر #صلوات
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#بزرگ_مردان_کوچک
#شهید_مدافع_حرم
#سیدمصطفی_موسوی
وقتی که #مصطفی توی سوریه #شهید شد به مادرش گفتن تیر به سینه ی پسرت خورد و نتونستیم پیکرش رو برگردونیم اما واقعیت این بود که #مصطفی اسیر شده بود .
داعشی ها اون رو توی لاستیک گذاشته بودن بهش گفتن به #اهل_بیت فحاشی کن تا زنده بمونی وقتی که #مصطفی فحاشی نکرد اونو زنده زنده سوزوندن
#روحش_شاد
#یادش_گرامی با ذکر#صلوات
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷