eitaa logo
امام زادگان عشق
97 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
324 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 💠 حاج قاسم، حاج احمد مرا ببر... در مستند" نامه ای به احمد" شهید سردار حاج قاسم سلیمانی در پاسخ به سؤالی مبنی بر اینکه اگر بخواهد به همرزم شهیدش سردار فاتح خرمشهر حاج احمد کاظمی حرف یا نامه ای بنویسد چه می گوید ، ایشان فرمودند : الهی دردت بخوره تو سرم ، اصطلاح من بود نسبت به احمد آنچه مکنونات قلبی من است ، از دورت بگردم . من واقعا دلم می خواست خدا هر چه سریعتر مرا به او ملحق کند . به او اگربنویسم ، این را خواهم نوشت : " من را ببر ". منبع : سايت مشرق 💠 کجایند مردان بی ادعا چند ساعت بعد از اینکه زلزله ی بم رخ داد ، شهید حاج احمد کاظمی با من تماس گرفت و گفت : می خواهیم با سردار قاسم سلیمانی برای کمک رسانی به بم برویم . از من خواست تا به سرلشگر صفوی اطلاع دهم . آن زمان من رئیس دفتر سردار صفوی بودم . صبح موضوع را به سردار صفوی اطلاع دادم و ایشان هم به سرعت به بم رفت . وقتی رسید دید شهید کاظمی یکسر برانکاردی را گرفته و سر دیگرش در دست حاج قاسم است و در حال جا به جا کردن مجروحین هستند . در اربعین شهادت شهید کاظمی او را در خواب دیدم و احوالش را پرسیدم گفت : خوبم و ادامه داد که ماجرای بم را به خاطر داری ؟ کاری که آنجا انجام دادیم اینجا نتیجه داد . این حرف را شهید کاظمی ای زد که در زمان نبرد هشت ساله و در فتح خرمشهر و در عرصه های نظامی اثرگذار بود ، با این وجود حرفی از آن نمی زند و به خدمت جهادی اشاره می کند و سالها بعد همان خدمات رسانی در بم نیز دست شهید سلیمانی را گرفت . به نقل ازسردار نصرالله فتحیان 📚من هستم ... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
_به خدا ساعت سه نیمه شب ازشون جدا شدیم ! الان تازه نُه صبحه ! چه دلتنگی ای؟ اما اشک های من بند نمی آمدند .آخر سر گفتی:((بلند شو بریم اونجا!)) _نه اصلا! قراره برای ما صبحونه بیارن.تازه تا سه روز هم نباید اونجا بریم . بعدش باید بریم مادر زن سلام. زنگ زدی به مامانم:((مادرجون نمیخواد صبحانه بیارین.مامیایم اونجا.)) رو کردی به من:((حالا برو دست و صورتت رو بشور تا بریم خونه مامانت.)) _با این چشما؟ _آره،با همین چشما تا بفهمن چه پدری از من در آوردی! زندگی دونفره ما در آپارتمانی کوچک شروع شد،مثل یک قطره عسل شیرین .هر چند دل تنگ خانواده ام میشدم،برای تو شده بودم کد بانوی خانه. برای پخت و پز آدم بی دست و پایی نبودم. ایامی که مادربزرگ مریض بود و مامانم بیشتر وقت ها در بیمارستان و کنار او بود،من غذا میپختم. هر چند خراب کاری هم کم نکرده بودم.به قول مامان،کار نیکو کردن از پر کردن است.یک بار آن قدر به شش پیمانه برنج چنگ زدم که همه پودر شد و از ترسم ریختم تو ابکش و گذاشتم جلوی آفتاب و بعد هم ریختم داخل سطل برنج!دفعه بعد هم برنج را نشسته بار گذاشتم که شد کته ای سیاه! ⬅️ دارد.... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
براساس خاطراتی از و فرزندش و یکم مادرم، يعني همسر شهید طاهري حکایت آخرین خداحافظي را اینگونه روایت مي کند: در این سفر آخر، تفاوت رفتارهاي حاجي کاملا ملموس بود. او همیشه معنوي بود و نمازشبهاي عجيبي مي خواند. اما در این سفر آخرحسابي از همه چیز دل کنده بود. حاجي به دوستانش هم گفته بود: تا می توانید خانواده را به خودتان وابسته نکنید تا بتوانید در عملیات ها به راحتي از دنیا دل بکنید. چند روزي گذشت. یک روز وارد خانه شدم، دیدم حاجي دارد ساکش را مي بندد. بغض گلویم را گرفته بود و قطرات اشک از چشمانم جاري شد. حاجي کمي سرش را بالا آورد، نیم خیز شد و از زیر چشم، نگاهي به من انداخت. انگار منتظر حرفي بود. گویا ميدانست که باید جواب پس بدهد. همان طور که نیم رخ، مرا میپایید، لباسهایش را در ساکش جابه جا کرد. بغضم ترکید. دیگر نتوانستم خودداري کنم. گفتم: آخه این چه وضعشه؟ غربت و سه تا بچهي قد و نیم قد و این همه مشکل، تو هم که دائم در جبهه اي و... خلاصه شروع کردم به غرزدن و گله کردن، هر چه در دلم تلنبار شده بود، ریختم بیرون. حاجي صبر کرد. خوب به حرفهایم گوش داد. سپس آرام و شمرده شمرده گفت: شما هم حق داري، شما هم عزيزي. ميدونم خیلی مشکل داري، اما اسلامم عزیزه،
براساس خاطراتی از و فرزندش و دوم _هجران برادر عاقبتي مي گفت: این بار آخر که حاجي از مرخصي برگشت، حال و هوایش خیلی عوض شده بود. بسیاری از دوستان و همراهان حاجي طاهري در طي اين سالها شهید شده بودند. در شبهاي آخر، مرتب با خدایش خلوت می کرد. حاجي طاهري کاملا با قبل متفاوت شده بود. یک شب مجلس انسي برپابود. دعای توسلي و اشکهايي روان و دل هايي شکسته؛ خلاصه، محفل با حالي بود. در اواسط دعا، سردار برونسي، مصيبتي سوزناک خواند و چیزهایی گفت که در واقع حرف دل بسياري از بچه هاي رزمنده بود. او با همان ته لهجه شیرین مشهدي و با همان زبان ساده اش گفت: «آهاي خدا، چه کار کنیم دیگه؟! دیگه چي مي خواي ازما؟ به خودت قسم دیگه ما نمیتونیم! نمیتونیم بیشتر از این امتحان بدیم...» | آقاي برونسي از سوز درون خودش مي گفت و بچه ها همه اشک می ریختند. حاجي طاهري بیش از همه منقلب شده بود. گويي حرف دل خودش زده مي شد. برونسي ادامه داد: خدایا ما هرچه توانستیم انجام دادیم. خدایا ما همینیم که مي بيني،
براساس خاطراتی از و فرزندش و سوم برادر شاکري مي گفت: یکی دو شب به عملیات بدر مانده بود. حاجي طاهري حسابي تو فکر بود. شب بود که به من گفت: بریم حمام؟ برویم براي غسل شهادت. گفتم: من تازه حمام بودم اما اگه کاري هست بیام؟ حاجي طاهري گفت: نه، خودم ميرم. وقتي آخر شب برگشت و گفت:شاکري به نظرت کسي هست که از دست من ناراحت باشه؟ اگه فکر مي کني يا احتمال میدي من در حق کسي بدي کردم بگو که برم ازش حلالیت بطلبم.گفتم: حاجي، بچه ها در حق شما بدي کردند اما یادم نمیاد که شما در مورد کسي بدي کرده باشي. با این حال حاجي از بسیاری از رزمندگان و رفقا و همشهري ها حلالیت طلبيد. آخرشب، وقتي حاجي برگشت، کلاه بافتني ایشان را طوري تا زدم که اندازه سر یک بچه شد. بهش دادم و گفتم: حاجي، این اندازه سر پسر کوچیکه شماست. اسمش چي بود؟ مرتضي!؟ حاجي کلاه را از دست من گرفت و پرت کرد انتهاي سنگر و گفت: الان وقت این حرفهاست؟ این همه به شما ميگم دل بکن. این همهميگم یاد بچه ها رو از دلتون خارج کنید که پاتون نلرزه. باز شما از اونها حرف ميزني؟ حاجي این حرف را زد و رفت. من مطمئن شدم که این حاجي طاهري ديگه توي دنيا نمي مونه. 👇👇👇
براساس خاطراتی از و فرزندش و چهارم سردار نجاتي خاطره جالبي برایم تعریف کرد: اسفند ۶۳ بود که براي کاري به محل استقرار تیپ امام صادق (ع) رفتم. نزدیک غروب بود. نیروهاي غواص که مشغول آموزش بودند، از آب بیرون آمده و براي نماز جماعت آماده شدند. من حاجي طاهري را در جلسات دیده بودم. خيلي ایشان را دوستداشتم. براي همين وقتي کارم تمام شد، همراه با بسیجیان در نماز جماعت شرکت کردیم. با اینکه برادران روحاني حضور داشتند، اما همه اصرار داشتند که حاجي طاهري پیش نماز باشد. نمازي عرفاني به امامت ایشان آغاز شد. من شنیده بودم که نیروهای تحت تربیت ایشان از لحاظ معنوي از بقیه بالاترند. بین دو نماز ایشان مشغول صحبت شد. کتابي دردست داشت و شروع کرد اشعاری از این کتاب خواندن! برایم جالب بود که از اشعار مولانا مي خواند. ایشان به داستاني اشاره کرد که مولوي می گوید: شخصي براي جمع آوري هیزم به صحرا رفت و یک مار خفته را پیدا کرد و با خود آورد. در خانه وقتي هوا گرم شد این مار بیدار شد و به این شخص حمله کرد. مولوي در ادامه می گوید نفس انسان مانند این مار است. او نمرده بلکه فعلا قدرت نیافته. وقتي شرایط پیدا کند به انسان حمله ور مي شود. حاجي ادامه داد:/نفس اژده هاست او کي مرده/ /است از غم بي آلتي افسرده است / بعد بلافاصله از این شعر استفاده کرد و گفت رفقا فکر نکنید حالا که در جبهه و نزدیک به عملیات هستیم
براساس خاطراتی از و فرزندش و پنجم روایت شهادت حاج آقا طاهري را برادر فرخي و چند نفر دیگر از دوستانش اینگونه نقل کردند: سرانجام انتظارها به پایان رسید. نبردي سخت و طاقت فرسا آغاز شد. هدف مشخص بود. تصرف و تأمین تمامي هورالهویزه و کنترل جاده بصره العماره. تقریبا کار باید از جايي ادامه می یافت که در عملیات خیبر ناتمام مانده بود.دشمن به خوبي مي دانست که | منطقهي هورالهویزه و هورالعظیم، دیر یا زود، آبستن نبردي سخت خواهد شد. از این رو قوی ترین استحکامات و جنگ افزارهاي ممکن را تدارک دید تا شاید بتواند جلو پیشروی رزمندگان اسلام را سد کند. استحکاماتي شامل میادین متعدد مین با تله هاي انفجاري، سیمهاي خاردار حلقوي، خندق هاي عميق پراز مواد آتش زا، سنگرهاي بتني، تانک هاي تي ۷۲ که آرپي جي هم در آنها تأثیر نداشت. خاکریزهاي مرتفعي که هرچند متر با سنگري مستحکم پوشش داده شده بود. تیربار چهارلول ضدهوايي که بعثيها براي نيروهاي زميني ما استفاده می کردند و دیگر تجهیزات و امکانات بیشماري که با آتش شدید صدها قبضه توپ و خمپاره پشتيبانيمیشد. اما در این سوي خط، جان برکفاني بودند که با اسلحه هاي سبک خود اما با تکیه بر نیروی ایمان خویش، پا به راه گذاشته و سر به مولا سپرده بودند. هنوز دقایقی از شروع عملیات نگذشته بود که زمین و آسمان پر شد از آتش گلوله و ترکش خمپاره و دود باروت. بچه ها با تمامي توان به نبرد ادامه
براساس خاطراتی از و فرزندش و ششم _شهادت از آقاي پيروي سؤال کردم، زمان شهادت پدرم در کنارش بودید؟ و او اینگونه روایت کرد: ما از دوستان قدیمی بودیم. چند روز قبل از عملیات بدر، حاج محمد طاهري خوابي دید که برای من تعریف کرد. او گفت: من در عالم رویا به آسمان رفتم. مي خواستم وارد بهشت شوم که یکی از ملائک از من پرسید: براي خداوند چهآورده اي؟ ده عمل خالصانه و مستحب که براي خدا انجام داده اي را بيان كن و وارد بهشت شو. من هم شروع کردم به شمارش: نماز شب، روزههاي مستحبي، کمک به پدر و مادر، جبهه، انفاق و... اما فقط ته مورد را توانستم بگویم! همینطور که براي مورد آخر فکر می کردم از خواب بیدار شدم. بعد از این خواب، حاج محمد خيلي ناراحت بود و گریهمی کرد. گفتم حاجي به یک خواب که نميشه استناد کرد. تو هر چه داشتي در راه خدا فدا کردي. روزها و شبها گذشت تا این که در شب عملیات بدر، سخنرانی بسیار زیبايي انجام داد. حاجي همه را براي یک نبرد عاشورايي آماده کرد. آقاي رحیم پور ازغدي، شب آخر را خوب روایت می کند. خلاصه حرکت نیروها شروعشد. وقتي بچه ها به خط دشمن زدند، من به دلايلي عقب بودم. وقتي به خط رسیدم پاتک های سنگین عراق شروع شد. عملیات بدر با بمباران شدید دشمن و حملات هوايي مواجه شد. بیشتر نیروهاي تيپ ما و تیپ آقاي برونسي شهيد و مجروح شدند. پیکر آقاي برونسي ماند، من وقتي به جمع نیروها رسیدم، گلوله از پشت گوش، به سر 👇👇👇
براساس خاطراتی از و فرزندش و هفتم قاسم طاهري و برادر عاقبتي و یکی از اهالي نقل می کنند: حاجي طاهري این روزهاي آخر خیلی تغییر کرده بود. یک روز بهش گفتم: حاجي جان، ما میدونیم که شما شهید ميشي، شما را هم مثل بقیه رفقاي ما در کاشمر دفن مي کنند؟ حاجي گفت: نه، من وصیت کردم که تو امامزاده روستايخودمان، روستاي مهدي اباد دفن شوم. گفتم: چرا؟ گفت: من از نوجوانی در این امامزاده بزرگ شدم. پدرم گله گوسفند داشت و محل نگهداري گله، جايي در نزديکي امامزاده بود. من نیمههاي شب براي سرکشي از گوسفندان مي رفتم و آب و غذاي آنها را چک می کردم. بعد هم براي نمازشب و نماز صبح در کنار این امامزاده بودم. حتي بيشتر کتابهايي که خواندم در محضر این امامزاده شریف بود. البته امامزاده مایک اتاقک خشت و گلي بیشتر ندارد، اما همان براي من خاطرات نوجوانی و جواني را تداعي مي کند. من کرامات بسیاری از این مزار نوراني دیده ام. گفتم: مثلا چه کرامتي؟ نمي خواست حرف بزند، اما وقتي اصرار کردم گفت: درنوجواني سحر يكي از روزهای همراه با قاسم رفتیم تا به گوسفندها سر بزنیم. بعد راهي امامزاده شدیم تا نمازشب و زیارت عاشورا بخوانیم. اما یکباره دیدم که یک نور عجیب سبز رنگ، از امامزاده هادي که سه کیلومتر پایین تر از روستاي ما قرار دارد، به سمت مزار آمد و همه جا نوراني شد! من مانده بودم که این نور
براساس خاطراتی از و فرزندش و هشتم دوم همه ساکت شدند. او گفت: بگذار خود دخترم بیاد براتون تعریف کنه. من فکر کردم خواب این دختر هم برنامه ريزي شده است که بخواد حرف اون قاچاق فروش ها رو تأیید کنه. دختر این همسایه آمد و گفت: من دیشب خواب دیدم که تمام اهالي کنار قبر شهید طاهري رو به قبله نشستند. مي خواستند فیلم نشان دهند. مثل سینما روبروي ما پردهاي باز شد. بعد فيلمي از بهشت پخش شد. همه نگاه می کردند. بعد گفتند: حضرت زینب (س) مي خواهد صحبت کند. حضرت زینب (س) با دو دست رو به آسمان گفت: شهید حاج محمد طاهري سرباز راه اسلام و بنده صالح خدا بود. چرا به او تهمت میزنید؟ این جوان به خاطر خدا و براي شما راهيجبهه شد و از لذتها و خوشي زندگي گذشت. این همسایه و دخترش همین چند جمله را گفتند و رفتند. با رفتن آنها، قاچاق فروشهاي محله هم رفتند. اما بیان این جملات کافي بود تا دیگر کسي پشت سر حاجي طاهري حرف نزند. بعد از آن، عنایات این شهید به مردم شروع شد. او مانند زماني که زنده بود، 👇👇👇
براساس خاطراتی از و فرزندش و نهم همسر حاجي مي گفت: حاجي در تمام مسائل دقت نظر داشت. مسایلی را که خيليها نمیدیدند، او با دقت میدید. آن وقتها هنوز کم و بیش، بچه هاي تعاون سپاه از منزل رزمندگان سرکشي می کردند و مبلغي به عنوان مساعده به خانواده هاميدادند. حاج آقا سفارش می کرد که دقت کنید، از موضعتهمت بپرهیزید؛ زماني که از تعاون می آیند، بروید پشت درب حیاط با آنها صحبت کنید تا یک وقت همسایه ها فکر بد نکنند. وقتي به بازار می روید، با مغازه داران گرم نگیرید و سر به زیر باشید. ایشان خيلي سفارش بر حفظ حجاب داشت. ما هم سعي می کردیم که مراعات کنیم. سال ۱۳۶۲ وقتي منزل مسکوني را ساخت،باخوشحالي گفت: حالا اگر شهید شوم دیگر درد مستأجري ندارید. در نخستین روزهاي فروردین ۱۳۶۴ هنگامي که هنوز سفره هاي هفت سین، زینت بخش خانه هاي مردم بود، خانه ي ما غمخانه شد. آنچه مدت ها، از روبه رو شدن با آن وحشت داشتم، به سرم آمد. من، مات و مبهوت بودم. پیکر بيجان حاجي به کاشمر منتقل گردید. در اوج چنان بحراني، در حالي که می بایست فرداي آن شب، مراسم تشییع برگزار مي شد، در عالمي بين خواب و بیداري، حاج آقا را دیدم که به همراه سيدي جلیل القدر وارد خانه شدند. من جلو رفتم و با تعجب گفتم:حاج آقا! خبر شهادت شما را به ما داده اند و قراره فردا تشییع کنند. حاج آقا گفت: من همیشه با شما هستم، فقط 👇👇👇👇