داشتم خفه میشدم تلفن نداشتیم .
از ۱۶ آذر تا خیابان انقلاب کلی راه بود ماشین گیر نمی آمد. توی تاریکی شب چطور
یک زن جوان و تنها بچه را کول
میکشیدم؟
خواباندمش روی پا از بس تکان دادم پاهایم سر شد. به آقا امیرالمؤمنین (ع) متوسل شدم با گریه گفتم مگر شما برای یتیمان پدری نمیکنید؟ به داد بچه ام !برسید خوابش .برد رفتم ایستادم به نماز شب بعد از هر دو رکعت دست میگذاشتم روی پیشانی اش هر دفعه تبش کمتر می شد. نماز صبح را که سلام دادم تبش کامل قطع شده
بود . سجده شکر به جا آوردم با خیال
راحت خوابیدم با صدای قانوقون مجتبی بیدار شدم پا شدم دیدم دارد بازی می کند . پرسیدم تبت قطع
شد؟ وسط توپ بازی گفت: «یه
آقایی اومد بهم خوراکی داد خوردم خوب شدم» وقتی پیشانی اش را بوسیدم گفت: «مامان گفت اسمش
علی ست!»
از یک زمانی خانواده مهدی
گفتند:
یا باید با ما زندگی کنی یا با بابات اینا . مصر بودم توی خانه خودم زندگی کنم. نمیخواستم استقلال خودم را از دست بدهم
روی تربیت مجتبی حساس بودم . به
کتم نمیرفت. باب سلیقه بقیه بزرگ شود از همه مهمتر دوست نداشتم کسی به فرزند مهدی بگوید بالای چشمش ابروست قرص و محکم گفتم: نه پامو از توی خونه م بیرون
نمی ذارم.
همه دور هم جمع شدند به این نتیجه رسیدند «حالا که نمیای خونه ما پس یکی از خواهرات بیان پیش توا آن موقع دو تا خواهر خانه داشتم. آذر تازه رفته بود دبیرستان؛ منظر هم دوسه سالی از من بزرگتر بود آذر را بردم پیش خودم .اسمش را توی دبیرستان فلسطین نزدیک خانه مان نوشتم یک روز زود میآمد یک روز
دیر. جوش جوش میزدم غیرت به خرج میدادم دیدم هر روز بایدتنم بلرزد. بعد از چند ماه به مامانم گفتم من مسئولیت آذر رو قبول نمیکنم؛
ببریدش همون مدرسه ،خودش خودتونم بالای سرش باشید
.قرعه افتاد به نام منظر هم کمک
خودم بود هم
زندگی ام سروسامان گرفت دوباره
کمک مجتبی.
کمی
رفتم سر کلاس طلبگی مدرسه
مروی، چهارراه گلوبندک هنوز
دست خط رضایت نامه مهدی را
داشتم که برای ثبت نام حوزه نوشته
بود.
دوستی داشتم به اسم مولود میرفت دانشگاه تهران خانه ما نزدیک بود به .دانشگاه گاهی می آمد دیدنم بدش
نمی آمد که بعضی از شبها هم پیشم
بخوابد. یک روز دعوتم کرد مهمانی
خانه خاله اش مجتبی رفته بود کلاس سوم امتحانش را بهانه کردم وقتی رفت مجتبی پایش را کرد توی یک کفش که ما هم باید برویم پیش خاله مولود گفتم: امتحان داری!» رفت توی اتاق تندتند درسهایش را خواند آمد. که حالا زنگ بزن بگو ما هم میآییم.
رفتم سر خیابان کیوسک زرد تلفن سکه انداختم . بوق نخورد سکه ام را خورد .
چند تا مشت حواله کردم به سینه استنلس استیلش بی فایده بود ته کیفم سکه دیگری پیدا کردم تا کسی آن طرف
خط جواب دهد، سیم مارپیچ سیاه گوشی را دور انگشتم تابیدم وقتی صدای تق سکه آمد تلفن وصل شد. خود مولود گوشی را برداشت گفتم: «من نازی آباد رو بلد نیستم!» راهنمایی کرد.
گفت: «پسرخاله ام رو میفرستم ایستگاه اتوبوس دنبالت. پیاده شدیم این طرف آن طرف را نگاه می کردم با خنده به مجتبی گفتم:
نکنه خاله یادش رفته نکنه ما
رو
اینجا کاشته. بالاخره پیدایش شد.
تیپ و قیافه اش شبیه بسیجی ها بود. از هم کلامی با هم طفره رفتیم. از برچسب دیگران میترسیدم...
⬅️ ادامه دارد ....
🔻
#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷