سمت ،عراق، بیابانها را رد میکرد میرسید ،نجف از باب القبله داخل می شد وسط ایوان طلا جلا میگرفت و نرم نرمک می نشست روی خوشه های انگور ضریح امیرالمؤمنین (ع) یک دفعه از کار متوقف شدم فرهاد را صدا زدم: «نذر محمد حسین؟! فرهاد از بی مقدمه حرف زدنم جا خورد چند لحظه با ابروهایی که به هم نزدیک شده بود نگاهم کرد تازه دوزاری اش افتاد گفت :«آهان باشه میرم دوسه جعبه میخرم توی اتوبوس همه گفتند: «شما مهمون چهار نفری هستید که به خاطرتون معطل شدیم؟» کاروان لنگ چهار نفر مانده بود تا لیست تکمیل نمی شده راه نمی افتادند. مسافرها کلی نذر کرده بودند که هر چه زودتر امام حسین این چهار نفر را بطلبد توی کاروان خیلی به ما عزت و احترام میکردند می گفتند «شما نظر کرده اید امام حسین به خاطر شما ما رو نگه داشته بود روز غدیر محمدحسین دور افتاد طرف اتاقهای هتل به همه کاروان شکلات و شیرینی داد فرهاد خوش سلیقگی به خرج داده بود. شیرینی خوشگل و شیک و گرانی خریده بود از آن روز محمدحسین شد نقل جمع کاروان تا میدیدندش میپرسیدند از اون شیرینی خوشمزه هات دیگه نداری؟!» آن سفر برای محمد حسین خیلی شیرین بود هم از طرف کاروان بهش رسید هم از طرف اهل بیت. مخصوصاً آن روزی که خادم حرم حضرت عباس (ع) گنبد را بهش هدیه داده بود. پرچم دیده بود بچه چهارده ساله تک وتنها برای خودش زیارت می.کند خوشش آمده بود. دستش را گرفته بود برده بود داخل اتاق نذورات یک نفس دویده بود تا هتل مشت کشید به در اتاق هول برمان داشت. پریدم در را باز کردم. دیدم نفس نفس زنان با چشمان اشک آلود پرچم قرمز یااباالفضل را چسبانده است به سینه.. ⬅️ ادامه دارد .... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷