وحشت رویارویی با چهره اش
فروکش کرد. نم نم آرام شدم.
صورتش به هم نریخته بود متوجه
شدم دماغش لت و پار شده با پنبه پر
کرده و بهش شکل داده بودند زهرا به فرهاد گفت «بابا دیگه
نمی بینمش خیلی کم بود
، خم شدم صورت به صورتش گذاشتم یخ بود.
قربونت برم مامان چی کشیدی؟
چند نفر به یک نفر؟
مصائب امام حسین (ع) بهم توان و قدرت داد تا راحت برخورد کنم
تو کجا و جوان اباعبدالله کجا؟
صورتم را برداشتم.
روضه هجوم آورد در ذهنم سینه زدم با عطش با همان عطشی که
خودش بعد از عزاداری رایة العباس
می رفت مسجد قائم داخل امامزاده
سرش به خادمی گرم بود. وقت
سینه زنی نداشت. بعد از هیئت
غیبش میزد میگفت: میرم
هیئت احباب الحسین تا روضه به تنم
بچسبه می گفت :«میرم تو
حجره ای می شینم ،خلوت ،راحت
بدون اینکه کانون توجه باشم
.روضه مو گوش میدم و سینه
میزنم.»
دست کشیدم روی صورتش
،قربان صدقه اش رفتم. نوازشش کردم دستم خونی شد جای تیرها روی دستم مانده بود. نقطه نقطه مثل شبکه های ضریح دست راستم را بلند کردم به امام حسین(ع)
گفتم: آقا جان همیشه با دست خالی شما رو صدا میزدم ولی امروز با خون محمد حسینم میگم یا حسین
(ع)!»
حس مادرانه ام گفت «ببین بدن
بچه ات چطوریه؟» آمدم پرچم روی
بدن را بکشم کنار نگذاشتند از روی
پارچه دست کشیدم روی بدنش
انگار مثل نوزاد قنداق پیچش کرده
بودند.
توی آن هیاهو که همه گریه
میکردند فرهاد
بلند
شد.
میخواست بقیه را آرام کند «ما» هر سال روز شهادت حضرت زهرا نذری میدادیم. امسال محمد حسینمون رو برای حضرت زهرا دادیم. خیلی سخته ولی خدا رو شکر محمد حسین ولایتی رفت.ان شاءالله که خدا این هدیه رو از ما قبول کنه.
زیر بغلهایم را گرفتند من را بلند کردند می خواستند تابوت را ببرند در حسینیه معراج مردم منتظر بودند. تابوت را بردند پشت سرش یک دفعه از دهانم پرید زیر سایه امیرالمؤمنین (ع)». انگار خودش به زبانم انداخت.
⬅️ ادامه دارد ....
🔻
#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷