🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۲۸م فصل دهم نبرد فاو ۱۹. داخل سنگر مصیب مجیدی کنار فرمانده لشگر نشسته بود گفتم برو موتور را تحویل بگیر مصیب نگاهی به قیافه پر از گرد و خاک من انداخت و گفت: "حالا توی این گیر و دار؛ کی موتور خواسته!؟" گفتم: "شاید خواستی یک وقت بروی خط پیش علی‌آقا" مصیب با علی‌آقا گره خورده بود مطیع محض و بی‌چون‌وچرای او بود رفت بیرون سنگر و برگشت گفت: "این که سوخته!" گفتم: "کی سوخت؟! من که سالم تحویل دادم!" گفت: "شوخی، شوخی؛ اینجا هم شوخی؟!" نشستیم کنار بی‌سیم‌ها بی‌سیم‌چی‌ها از پاتک سنگین زرهی دشمن می‌گفتند می‌گفتند که تانک‌ها به ستون از روی جاده ام‌القصر به سمت فاو می‌آیند هر تانک که آرپی‌جی می‌خورد تانک پشت سر هُلَش می‌دهد و خودش جلو می‌افتد این را حسن ترک طی تماس با حاج‌مهدی کیانی گفته بود او باید تدبیری تازه می‌اندیشید خط داشت سقوط می‌کرد خبرهای نگران‌کننده‌ای از خط می‌رسید فشار بی‌امان عراقی‌ها برای بازپس‌گیری جاده ام‌القصر پایان نداشت دلم می‌خواست آنجا بودم و کاری می‌کردم مثل بقیه این دقایق انتظار در سنگر خیلی سخت و کشنده می‌گذشت ساعت ۳ بعد از ظهر علی‌آقا با فرمانده لشگر تماس گرفت چشم ما به صورت حاج‌مهدی کیانی بود گوشمان به خش‌خش بی‌سیم دیدیم گوشی بی‌سیم توی دست او شُل شد علی‌آقا خبر شهادت حسن ترک را داده بود بچه‌هایی که دیده بودند، نقل می‌کردند که تیر قناسه وسط پیشانی حسن ترک خورده بود علی‌آقا هم آنقدر با تیربار گرینف شلیک کرده بود که دور و برش پر از پوکه بود مقاومت آن روز بچه‌ها در خط باعث شد که محسن رضایی فرمانده کل سپاه، خطاب به رزمندگان لشکر انصارالحسین پیغام دهد: "امروز کار شما در حفظ جاده ام‌القصر مثل حفظ تنگه احد در صدر اسلام بود" شهادت حسن ترک اتفاقی بود که همه منتظرش بودند به حال حسن، حسرت خوردم حس پریدن داشتم اما در قفس زندانی بودم بیشترین دوستانم طی این دو سه روز پریده بودند می‌خواستم جلو بروم؛ اما با چه؟! فقط خودروی فرمانده لشکر، پشت سنگر از این‌همه بمب و ترکش در امان مانده بود ساعتی گذشت راکت هلیکوپتر روی سقف سنگر فرود آمد تراورزهای سقف روی گونی‌ها خوابیدند گرد و خاک و باروت تمام سنگر را گرفت مصیب مجیدی، بی‌سیم‌چی‌ها، حاج مهدی کیانی و سیدمسعود حجازی را به سنگر عقب‌تر در سایت موشکی در کنار جاده ام‌القصر بردند من و حسینِ شیرینی ماندیم تا هوا کاملا تاریک شد لب جاده منتظر بودم که با وسیله‌ای خودم را به خط برسانم که حاج حسن تاجوک فرمانده گردان ۱۵۱ رسید سرش را داخل سنگر نیمه ویران کرد پرسید: "کی قرار است ما را ببرد جلو؟" او می دانست که اینجا سنگر فرماندهی لشکر و طرح‌وعملیات و اطلاعات‌عملیات است؛ لذا تعجب کرد که چرا فقط ما دو نفر آنجا هستیم حسین شیرینی پیش دستی کرد گفت: "من با شما می‌آیم" شیرینی هم که رفت، تنهای تنها ماندم با زخمی نمک‌آجین که تا عمق استخوانم را می‌سوزاند و زخمی عمیق‌تر در دل که مجبور بودم آنجا تنهایی بمانم آن شب گردان ملایر ۱۵۱ به خط رسید جانانه جنگید حسین شیرینی هم همان‌جا شهید شد 🔗 ادامه دارد ... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷