🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۳۷م فصل دهم نبرد فاو ۲۸. با رفتن این دو نفر؛ چند گشت دیگر انجام شد و فرماندهان اطمینان پیدا کردند که عراق هنوز جلوی خودش میدان مینی ندارد یک روز با تویوتا از خط به عقب می رفتم که به یک سه‌راهی رسیدم این نقطه به علت تمرکز آتش دشمن به سه‌راهی شهادت معروف بود هنوز چند متر با سه‌راهی فاصله داشتم که خمپاره اول زوزه‌کشان در صد متری منفجر شد گاز دادم خمپاره دوم در ۵۰ متری ماشین منفجر شد حدس زدم خمپاره سوم روی سه راهی فرود می‌آید حالا دیگر صدای خمپاره‌ای نمی‌آمد ظاهراً دیده‌بان عراقی منتظر بود که من راه بیفتم و خمپاره سوم را درخواست کند اما از جا تکان نمی‌خوردم پیدا بود که جنگ ذهنی من با دیده‌بان عراق به مرز باریکی رسیده هر دو فکر همدیگر را برای اینکه یکدیگر را ببینیم خوانده بودیم من پیچ ضبط ماشین را باز کردم و نوار مداحی روشن شد دقایقی گذشت خمپاره‌ای زوزه کشید دعوای ذهنی به نفع من رغم می‌خورد، چرا که دیده‌بان عراقی هدف را از روی سه راهی به فاصله ۵۰ متر آن جا که من ایستاده بودم کشید خمپاره در ۱۰ متری من منفجر شد شیشه‌های جلو و عقب ماشین از شدت انفجار ریخت و چند ترکش به تن تویوتا نشست معطل نکردم گازش را گرفتم و تا دیده‌بان عراقی از قبضه خمپاره بخواهد که هدف را روی سه راهی تنظیم کند از معرکه گریختم وقتی به خط برگشتم علی‌آقا و علی شاه‌حسینی هم آنجا بودند آنها خط را شلوغ کرده بودند که تا زمان عملیات طبیعی نشان دهد عراقی‌ها متقابلاً با تیربار سنگرهای ما را به گلوله بسته بودند تیرها دور و بر گونی‌ها می‌خورد علی‌آقا یک آن دراز کشید مثل این‌که تیر خورده باشد صورتش را رو به آسمان کرد و گفت: "بچه‌ها می‌خواهم متاهل بشوم!" شاه‌حسینی گفت: "چه دلِ خوشی داری؛ علی‌آقا!" علی‌آقا گفت: "اتفاقاً زن گرفتن دلِ خوش می‌خواهد" علی‌آقا این را به زبان می‌گفت ولی بعد از شهادت مصیب مجیدی دل خوشی نداشت بیشتر در صورت او اشک می‌دیم تا خنده گاهی هم جملات این‌گونه در بزنگاه‌های سخت بر زبان می‌آورد تا به بقیه روحیه بدهد گفتم: "تیربارچی عراقی هم از دل ِخوشِ تو خبر دارد که می‌خواهد حالت را بگیرد" این را که گفتم مثل تیر از چله کمان رها شد برخاست و پشت نارنجک‌انداز پلامین نشست همان دستگاه غنیمتی که در جاده فاو-بصره پیدا کرده بودیم تا آنجا که جا داشت زد تیربارچی عراقی خاموش شد علی‌آقا باز شد آن علی‌آقای بذله‌گو و خوش‌زبان: "مادر نزاییده که بخواهد دلِ خوشم را ناخوش کند" یکی دو شب به عملیات مانده بود که به محل استقرار گردان حضرت علی‌اصغر علیه‌السلام در راس‌البیشه رفتم جایی در کنج خلیج فارس و حاشیه جاده ام‌القصر که پر بود از نیزار و پشه‌کوره بچه‌ها به همین علت به آن راس‌الپشه می‌گفتند بچه‌ها عجیب حال و هوایی داشتند شادی و گریه در اوج با هم عجین شده بود سربه‌سر هم می‌گذاشتند... بعدش دعا می‌خواندند و سینه می‌زدند برای عملیات جشن حنابندان راه انداخته بودند و از هم قول شفاعت می‌گرفتند 🔗ادامه دارد ... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷