🇮🇷
#وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷
◀️ قسمت ۱۳۸م
فصل دهم
نبرد فاو ۲۹.
بچهها عجیب حال و هوایی داشتند
شادی و گریه در اوج با هم عجین شده بود
سربهسر هم میگذاشتند...
بعدش دعا میخواندند و سینه میزدند
برای عملیات جشن حنابندان راه انداخته بودند و از هم قول شفاعت میگرفتند
بیشتر آنها را میشناختم؛
اما در میان آنها پسرخالهام مجید صلواتی بیشتر جذبم کرد
یکی از معاونان شهردار همدان بود
آمدنش به جبهه ماجرایی داشت
پرسیدم:
"تنها آمدهای!؟"
جواب داد:
"نه داداش هم آمده"
گفتم:
"مجید جان! مواظب باش! جنگ داداشها را با هم میبرد"
ادرم جعفر، تعریف میکرد:
"مجید با اینکه درس مهندسی میخواند اما از فرط تواضع و فروتنی گاهی دست به کارهای عجیب و غریب می زد.
از جمله اینکه یک بار در یک محله شلوغ و پررفتوآمد، ۲-۳ گونه سیب زمینی و یک ترازو گذاشته بود و سیب زمینی میفروخت.
شهردار وقت همدان او را همانجا میبیند
شهردار از تواناییهای مجید در امور فنی و مهندسی با خبر بود.
او را جذب شهرداری میکند و به همین سادگی میشود یکی از معاونان شهردار"
اینجا مجید در کارخانه نمک؛ جانانه جنگید اما زنده ماند.
دو ماه بعد برای عملیات در جزیره مجنون دوباره برگشتم برگشتم شهرداری را رها کرد و پس از یک نبرد سخت در شهریور ماه ۱۳۶۵ در کنار آب؛ تشنه به شهادت رسید
برگشتم و از علی آقا خواستم که با گردان بروم
گفت:
"بیشتر بچههای طرحوعملیات شهید و مجروح شدهاند و فرمانده طرحوعملیات از من نیروی کمکی خواسته
من و نصرت نایینی را فرستاد طرحوعملیات
ما برای اولین بار آن فضا را تجربه کردیم
فرمانده آنجا سید مسعود حجازی توی خط مقدم مستقر بود
خودمان را به آنجا رساندیم
داخل یک سنگر بتونی و ظاهر محکم که حکم قرارگاه در خط را داشت
همانجا متوجه شدیم که همزمان لشکر امام حسین، عاشورا و کربلا نیز با ما عمل خواهند کرد
مسیر و فلش حرکت لشکر ما در قالب دو گردان به سمت مستقیم و مقابل بود
یعنی همان مسیری که ذوالفقاری و کنعانی شناسایی کرده بودند
تخریبچیها قبل از بقیه داخل میدان مین رفتند و یک معبر باریک زدند
گردانها در آن معبر باریک اختفاء کردند و خودشان را به خاکریز عراقیها رساندند
یک آن؛ صدای رگبارها و انفجارها سکوت را شکست
درگیری آغاز شد
اولین بار در تجربه جنگیام بود که هنگام عملیات در خط میماندم و جلو نمیرفتم
چند دقیقه بعد بیسیمها روشن شدند و از جلو به آقای حجازی خبر دادند که خط را شکستهاند
آتش بی امان دشمن هم روی سنگر بتنی میریخت
سنگر مثل گهواره تکان میخورد
شاید هر در هر دقیقه ۷-۸ خمپاره روی سقف سنگر مینشست
سنگر محکم بود ولی آتش مجال بیرون رفتن از سنگر را از هر کسی میگرفت
یکی از فرماندهان از جلو با بیسیم به حجازی پیغام داد:
"بین ما و گردان کنارمان یک شکاف خالی است. باید از نیرو پر شود."
سنگر تاریک بود فقط صداهای بیسیم و آدمها شنیده میشد و لحظهای که خمپاره یا توپ دم سنگ میخورد؛ از شعاع انفجار، داخل سنگر روشن میشد و ما همدیگر را میدیدیم
حجازی گفت:
"یکی داوطلب شود برای الحاق این دو گردان. باید جایی از خاکریز خالی نماند."
🔗 ادامه دارد ...
🔻
#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷