🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۴۰م فصل دهم نبرد فاو ۳۱. در مسیر بودیم که یک تویوتا پر از شهید داشت به عقب برمی‌گشت محمد مومنی همان‌جا گفت: "خوش به حال این‌ها!" من هنوز داشتم عق می‌زدم و بالا می‌آوردم تا رسیدیم به خط قبلی که آرام و بی‌آتش شده بود، گفت: "خوش‌لفظ! برو توی سنگر استراحت کن" خودش بیرون سنگر کنار موتور ماند داخل سنگر همه چیز برای استراحت بود از پتوهای تازه، تا چراغ والور و کتری آب و کلمن آب یخ چنین سنگری در این فضا طرفه و استثنایی بود سنگر از نوع قوسی با پلیت منحنی و الوارهای محکم بود با یک دریچه مثل نورگیر که از وسط آن هوا را خارج می‌کرد پیدا بود که این سنگر قبلا برای فرماندهان عراقی ساخته شده؛ تا در کمال آرامش استراحت کنند چند پتو برداشتم و زیر و رویم کشیدم دور و برم چند نیروی اطلاعاتی و تخریب‌چی بودند؛ مثل محمدلو، عبادی، خوش‌شعار و ... هنوز ۵ دقیقه چشمانم گرم خواب نشده بود که دوباره حالم به‌هم خورد مثل مرغ سرکنده آرام و قرار نداشتم پتوی نرم و راحت را کنار زدم و از سنگر بیرون رفتم محمد مومنی هم‌چنان دم سنگر نشسته بود. پرسید: "چی شد؟!" گفتم: "خوابم نمی‌آید! دلشوره و تهوع دارم." محمد مومنی رفت و درست جای من دراز کشید و همان پتوها را زیر و رویش انداخت کمی دورتر به فاصله ۱۰ متری، سنگر دیگری بود که برخلاف آن سنگرِ گرم و نرم؛ هیچ امکاناتی نداشت نه پتویی، نه آبی و نه هیچ چیز دیگر حتی سقف هم نداشت فقط دو سه ردیف گونی دور تا دور هم چیده شده بودند همانجا دراز کشیدم و سرم را روی کلوخ گذاشتم عجیب بود که آنجا خیلی آرام و روحت خوابم برد تا ظهر خوابیدم هیچ سر و صدای خمپاره‌ای هم بیدارم نکرد از گرسنگی بیدار شدم به سمت سنگر قبلی رفتم؛ اما هیچ نشانی از آن سنگر نبود انگار لودر گذاشته و تخریبش کرده بودند چشمانم را مالیدم فکر کردم اشتباه می‌کنم؛ اما اشتباه نبود یکی از نیروهای تعاون آنجا بود وقتی قیافه پرسان و متعجب مرا دید گفت: "تو تا حالا کجا بودی!؟" گفتم: "همین کنار خوابیده بودم! مگر چه اتفاقی افتاده!؟ چرا این سنگر نیست؟!" گفت دو ساعت پیش یک گلوله توپ از داخل هواکش داخل این سنگر رفت و همه بچه‌هایی که داخل آن بودند تکه‌تکه شدند شوکه شدم! باور نمی‌کردم همان جا که من خوابیده بودم؛ محمد مومنی خوابید همون‌که صبح وقتی شهدا را پشت تویوتا دید، گفت: "خوش به حالشان!" هاج‌وواج مانده بودم!!! آخر چطور من با این صدای انفجار در فاصله ۱۰ متری بیدار نشده‌ام!؟ اصلاً چرا با مومنی جایم را عوض کردم؟! چرا؟؟؟!!! همان‌جا گونی‌های به‌هم‌ریخته را جدا کردم کف سنگر پر از خون و تکه‌های گوشت و استخوان بود مقداری از خاک را برای تیمم برداشتم 🔗 ادامه دارد ... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷