🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۷۱م. آخر 📒 فصل چهاردهم 🔶🔸همه برادران من ۷. راهی معراج شهدا شدم همه آن‌ها که در این سال‌ها در کنارم و در آغوشم شهید شده بودند برادر من بودند و حتی نزدیک‌تر از برادر غصه می‌خوردم که چرا من مانده‌ام و جعفر رفته است برادری که پایش را من به جبهه باز کردم خیلی دیرتر از من آمد و زودتر رفت خودش بارها می‌گفت: "داداش! از خدا بخواه مثل تو باشم." در معراج شهدا تابوت ۴۰ نفر را شانه‌به‌شانه هم گذاشته بودند نام‌های‌شان را یکی‌یکی خواندم؛ حمید قمری، غلام سعیدی‌فر و ... با بسیاری از آن‌ها صیغه برادری خوانده بودم روی یکی از تابوت‌ها نوشته شده بود: "جعفر خوش‌لفظ، فرزند اسدالله، تخریب لشکر انصارالحسین همدان." در تابوت را باز کردم منتظر بودم دست و پای قطع شده ببینم یا تن بی‌سر اما حجم کفن کمتر از ۲۰ سانتی‌متر بود با چند تکه گوشت که در کف دو دست گم می‌شد همان‌جا یاد روضه حضرت علی اکبر افتادم و برای خودم روضه خواندم چپ و راست کفن مقدار زیادی پارچه سفید گذاشتم تا تازه به اندازه یک قنداقه بچه شد و رفتم که خبر را به خانواده بدهم مادرم داشت قرآن می‌خواند و اشک چشمش را پاک می‌کرد معمول بود برای گفتن خبر شهادت فرزندی به خانواده‌اش اول می‌گفتند مجروح شده و بعد؛ اینکه حالش خوب نیست و دست آخر خبر شهادت را می‌دادند من هم خیلی ناشیانه گفتم: "مادر جان! جعفر یک زخم جزئی برداشته و بردنش بیمارستان!" مادر چشم به چشمان من دوخت و گفت: "جعفر شهید شده!" با عصبانیت گفتم: "کی گفته؟!" با آرامش جواب داد: "قرآن ..." ادامه داد: "امروز که رادیو خبر حمله را در جبهه‌ها داد؛ قرآن را باز کردم، این آیه آمد" و آیه را با صدای بلند خواند: "و لاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا ... خدا گفته که او شهید شده اما تو می‌خواهی کتمان کنی؟!" ایمان و صلابت مادر به من آرامش داد آرام شدم اما نمی‌توانستم به مادر بگویم؛ فرزند تو پیکر ندارد هرچه اصرار کرد جنازه جعفر را ببیند؛ گفتم برای علی‌اکبر امام‌حسین گریه کن همان شب بهرام عطاییان به خوابم آمد در عالم خواب پرسید: "علی! قرآن و شال من کجاست؟!" سرم را پایین انداختم قرآن و شال خونین بهرام بین چهار شهید دست به دست شده بود اگر من هم رفتنی بودم؛ کسی آن را مطالبه می‌کرد التماس کردم: "بهرام جان! اگر من لایق آن امانت خونین نیستم از خدا بخواه به کسی بسپارمش که مثل تو باشد؛ آخر بعد از تو خیلی‌ها شهید شدند؛ عباس علافچی، جهانی، حمید قمری، غلامعلی سعیدی‌فر، علیرضا ترکمان، علی‌آقا چیت‌سازیان و خیلی‌های دیگر. دیگر کسی نمانده که لایق قرآن و شال تو باشد!" گفت: "همه‌ی این‌ها را می‌دانم، ما همه دور هم هستیم؛ اما اسم یک نفر را نگفتی!" این حرف بهرام گویی در قفس دنیا را برای من باز کرد و به من گفت از قفس بیرون بیا و پرواز کن خوف جانبخشی مثل خون در رگ‌هایم دوید فکر کردم آن نفر آخر که جا مانده منم هیجان‌زده با شوق پرسیدم: "اسم چه کسی را نگفتم!؟" منتظر بودم که بگوید؛ تو خودت آن نفر جامانده هستی؛ اما بهرام گفت: "آخرین نفر جعفر است که او هم پیش ماست، خیلی خوشحال و سرخوش؛ مثل تازه دامادها" شعفم به یاس و ناامیدی تبدیل شد غم جانکاهی تا عمق جانم نشست گریه‌ام گرفت سرم را روی شانه بهرام گذاشتم و در آغوش هم گریه کردیم وقتی از خواب بیدار شدم صورتم خیس بود صبح روز قبل از تشییع جعفر؛ قطعه‌ای از شال خونی بهرام را داخل کفن او گذاشتم بعد از مراسم شب هفت به جبهه برگشتم چند ماه بعد در مرداد سال ۱۳۶۷ جنگ تحمیلی به پایان رسید ... و من ماندم و یاد و خاطره صدها شهید که چشم به شفاعتشان دارم و الحمدلله پایان 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷