📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت چهل و هفتم 📝 پـــرواز♡ 🌿 دو خاطره به یادم آمد که بیانشان خالی از لطف نیست.روزی در راه به روستا هایمان با محمد ؛چشممان به کوه زیبای شاه جهان  افتاد که محمد پرسید:پسر خاله !این کوه شاه جهان خیلی بلند است ؛مگرنه؟ 🌷پاسخ دادم :بله ؛خوب بلندترین کوه منطقه ماست. گفت کاش بتوانیم به این بالای قله صعود کنیم!گفتم:کار هرکسی نیست گفت :خواستن توانستن است.و دیگر اینکه هر دو نظر کرده بودیم با پای پیاده جهت زیارت حضرت ثامن الحجج(ع)به حرم مطهر رضوی مشرف شویم. 🌿در حرم مطهر امام رئوف (ع) محمد از بنده جدا شد ولی حواسم پی او بود و در صحن نماز و زیارت نامه خواند ؛مناجاتی کرد و سمت ضریح مطهر روانه شد وقتی از خرم مطهر بر می گشتیم به موزه واقع در حرم حضرت رضا (ع)رفتیم. 🌷هنگام خروج از موزه مردمی را دیدم که در گوشه ای از صحن حرم اجتماع کرده بودن ؛با کنجکاوی خودمان را به جماعت رساندیم آنجا مکانی بود که مردم برای کبوتر های حرم دانه می پاشیدن.مشغول تماشا شدیم که محمد از کنارم غیب شد و پس از دقایقی با بسته ای گندم ظاهر شد. 🌿کبوتران با شوق گندم می خوردن و او با سخاوت تمام دانه می پاشید.موقع برگشت به مسافر خانه پرندگانی را جلوی مغازه ها در قفس محبوس دیدیم شهید با ناراحتی اشاره ای به آنها کرد و گفت:نمیدانم چرا ما انسان ها اینقدر بی رحم شده آیم ؟! پرسیدم :چرا ؟گفت :دوست ندارم پرنده ای را در قفس ببینم؛به خدا آنها هم مثل ما آزادی را می خواهند... ادامه دارد .... 🔻... 👇 🌷〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰🌷