📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #نوار_مصاحبه_شهید_و_خاطرات_دوستان #صدای_پای_آب #ادامه با ناراحتی گفتم: حتما الان تکه تکه شد
بقیه بچه ها به آب رسیده بودند.صدایشان را می شنیدم.با سختی دوستم رابلند کردم.کشان کشان به سمت آب رفتیم.صدای آب نزدیکتر شد دوباره دوست مجروحم از هوش رفت بالای سر دوستم ایستاده بودم.نگاهی به دوردستها انداختم.به یاد دوستانی بودم که از تشنگی جان داده بودند. حال عجیبی داشتم.صدای آب نزدیک تر شده بود.همه وجودم منتظر آب بود.گویی همه سلول های بدنم میگفت:آب... بدنم میلرزید گفتم:اول دست و صورتم را شست و شو می کنم بعد... وارد آب شدم بسیار خنک بود.دستم را داخل آب بردم شروع به خوردن کردن کردم انقدر خوردم که بدنم عرق کرد .خسته شدم نشستم داخل آب،سه روز از آخرین باری که به راحتی آب میخوردم می گذشت.آن هم درگرمای مرداد ماه. یک لحظه یاد کربلا افتادم.ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد.یاد بچه ها بودم.یاد برادر برهانی. یاد حاج آقا ترکان چقدر برای آب التماس می کرد.یاد بچه های مجروحی که از تشنگی جان دادند. دیشب همین موقع منتظر گردان بودیم. دیشب بچه های مجروح انتهای سنگر به هم وعده آب میدادند.یکی میگفت من یه دبه آب میخورم.دیگری میگفت من تا جایی که بتوانم و دیگری... اما همه آنها از تشنگی جان دادند.اشک از چشمانم جاری شده بود.دیگر بچه ها هم گریه می کردند.همه به یاد دوستانشان بودند.صدای ناله ها بلند شده بود. نگاهی به دستانم کردم هنوز خونی بود!خون دوستان شهیدم.فراموش کردم دستانم را آب بکشم.من با همین دستان آب خورده بودم.برگشتم به سمت عقب. مجروح نابینا هنوز بیهوش روی زمین بود کمی آب برداشتم و به صورتش پاشیدم.بهوش آمد او را آوردیم کنار رودخانه. ساعت را نگاه کردم دو نیمه شب بود.همانجا دراز کشیدم.برای دوساعت هیچی نفهمیدم. @shahidtoraji213🇮🇷