eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
9.2هزار ویدیو
222 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
یک گروهان از گردان یازهرا سلام الله علیها به ما ملحق شد به شوق به سمت آنها رفتم حال خودم را نمیفهمیدم . با خوشحالی سراغ آب را گرفتم . دبه های آب کجاست ؟ یکی از فرماندهان با تعجب گفت دبه آب؟! بعد ادامه داد ما خودمان را بسختی به اینجا رساندیم قمقمه های آب بچه های ماهم خالی شده .بعد مسیرش را عوض کردو رفت سراغ بچه های گردان . با تعجب به اون نگاه میکردم خستگی این مدت روی دوشم نشست نگاهی به سنگر انداختم بچه های مجروح همگی منتظر آب بودند نشستم روی زمین بی اختیار قطرات اشک از چشمانم جاری شد بیاد کربلا افتادم توی دل گفتم یاحسین .چقدر سخت بود اشتیاق اهل حرم .آنها که منتظر آب بودند ولی امیدشان ناامید شد . رفتم سمت سنگر همه سراغ آب را گرفتند گفتم دیگر سراغ آب را نگیرید آبی درکار نیست .نگاه های بهت زده و متعجب بچه ها را فراموش نمیکنم .تحمل آن صحنه را نداشتم . بی اختیار از سنگر بیرون آمدم فرصتی برای حمله به دشمن نبود گردان دیر رسیده بود قبل از روشن شدن هوا تعدادی از مجروحین از منطقه تخلیه شدند با تلاش برادر قربانی به هر مجردح به اندازه یک زره آب قمقمه رسید ! آفتاب روز دوشنبه بالا آمد دشمن با تمام قوا آماده حمله بود ساعتی بعد شلیک خمپاره ها شروع شد دیگر کسی برای مقاومت روی تپه ها نبود .همه یا شهید شده بودند یا مجروح . این تپه به خون بهترین عزیزانمان آغشته شده بود . سریع خودم را به داخل یک سنگر رساندم . چند نفر از مجروحین در انتهای سنگر بودند هنوز چندلحظه ای نگذشته بود که یک گلوله خمپاره روی سنگر خورد بندن یکی از مجروحین متلاشی شد با حرارت و آتش بوجود آمده قسمتی از ریش و موهای من سوخت .خواستم از سنگر بیرون بیاییم که گلوله ای دیگر جلوی سنگر خورد چند ترکش ریز به من اصابت کرد . به داخل سنگر دیگری رفتم سه نفر دیگر از بچه ها اونجا بودند آنها قبلا ارتشی بودند ولی قبلا به همراه بسیج به گردان آمده بودند . یکی از آنها ترکش به سرش خورده بود دیگری به پهلویش و آن یکی درحال شهادت بود آنها هم آب میخواستند من هم شرمنده! عصر دوباره آتش دشمن سنگین شد و با نفجار هر گلوله خمپاره صدای ناله عده ای بلند و عده ای خاموش میشد . آقای قربانی را دیدم گفت صبر کنید هوا که تاریک شد برمیگردیم بعد هم خودش عده ای از مجروحین را برای رفتن آماده کرد ادامه دارد... @shahidtoraji213🇮🇷
با ناراحتی گفتم: حتما الان تکه تکه شده.سریع رفتم به سمت پایین با تعجب دیدم نشسته روی زمین و ناله میکنه.باور کردنی نبود .او از فاصله 20 متری افتاده بود .اما روی مقدار زیادی خاک،کم کم بقیه بچه ها هم رسیدند.همه کنار هم بودیم خسته و تشنه.دیگر هیچ کدام رمقی نداشتیم.ناگهان صدایی به گوش رسید!با تعجب گفتم:بچه ها شما هم می شنوید؟همه ساکت شدند گوش ها تیز شده بود.نسیم خنکی از سمت چپ ما می آمد.درس فهمیده بودیم صدای آب بود،صدای پای آب صدا،صدای حرکت رودخانه بود.همه بی اختیار دویدند.من آن لحظات را از یاد نمیبرم. من با همه وجود آب را حس می کردم.به دوست نابینایم گفتم بلند شو آب!آب! ما به رودخانه رسیدیم. تا این حرف رو زدم گفت آب...وبعد هم غش کرد و افتاد. ... @shahidtoraji213
بقیه بچه ها به آب رسیده بودند.صدایشان را می شنیدم.با سختی دوستم رابلند کردم.کشان کشان به سمت آب رفتیم.صدای آب نزدیکتر شد دوباره دوست مجروحم از هوش رفت بالای سر دوستم ایستاده بودم.نگاهی به دوردستها انداختم.به یاد دوستانی بودم که از تشنگی جان داده بودند. حال عجیبی داشتم.صدای آب نزدیک تر شده بود.همه وجودم منتظر آب بود.گویی همه سلول های بدنم میگفت:آب... بدنم میلرزید گفتم:اول دست و صورتم را شست و شو می کنم بعد... وارد آب شدم بسیار خنک بود.دستم را داخل آب بردم شروع به خوردن کردن کردم انقدر خوردم که بدنم عرق کرد .خسته شدم نشستم داخل آب،سه روز از آخرین باری که به راحتی آب میخوردم می گذشت.آن هم درگرمای مرداد ماه. یک لحظه یاد کربلا افتادم.ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد.یاد بچه ها بودم.یاد برادر برهانی. یاد حاج آقا ترکان چقدر برای آب التماس می کرد.یاد بچه های مجروحی که از تشنگی جان دادند. دیشب همین موقع منتظر گردان بودیم. دیشب بچه های مجروح انتهای سنگر به هم وعده آب میدادند.یکی میگفت من یه دبه آب میخورم.دیگری میگفت من تا جایی که بتوانم و دیگری... اما همه آنها از تشنگی جان دادند.اشک از چشمانم جاری شده بود.دیگر بچه ها هم گریه می کردند.همه به یاد دوستانشان بودند.صدای ناله ها بلند شده بود. نگاهی به دستانم کردم هنوز خونی بود!خون دوستان شهیدم.فراموش کردم دستانم را آب بکشم.من با همین دستان آب خورده بودم.برگشتم به سمت عقب. مجروح نابینا هنوز بیهوش روی زمین بود کمی آب برداشتم و به صورتش پاشیدم.بهوش آمد او را آوردیم کنار رودخانه. ساعت را نگاه کردم دو نیمه شب بود.همانجا دراز کشیدم.برای دوساعت هیچی نفهمیدم. @shahidtoraji213🇮🇷