📚 📌 قسمت شصت و سوم من هم مثل شما ايرانی هستم، اهل شيراز و پدرم از علمای اين شهربوده می خواستم با شما كه هموطن من هستی آشنا بشم. لبخندی زد و گفت: 😊 من رو ابراهيم صدا كنيد. تو اين شهر هم مشغول درس هستم. بعد خداحافظي كرد و رفت. اين اولين ديدار ما بود. شايد خيلي برخورد جالبی نبود اما بعدها آنقدررابطه ی ما نزديك شد كه آقا هادی رازهايش را به من می گفت. مدتی بعد به مغازه ی ما رفت و آمد پيدا كرد. دوستانش می گفتند اين جوان طلبه ی سخت كوشی است، اماشهريه نمی گيرد. يك بار گفتم: آخه برای چی شهريه نميگيری ❓ گفت: من هنوز به اون درجه نرسيدم كه از پول امام زمان (عج)استفاده كنم. گفتم: خب خرجی چی كار ميكنی❓ خنديد و گفت: می گذرونيم... يك روز هادی آمد و گفت: اگه كسی كار لوله كشی داشت بگو من انجام ميدم بدون هزينه! فقط تو روزهای آخر هفته. گفتم: مگه بلدی!؟ گفت: ياد گرفتم وسايل لازم برای اين كار رو هم تهيه كردم. فقط پول لوله را بايد بپردازند. گفتم: خيلی خوبه، برای اولين كار بيا خونه ی ما! ساعتی بعد هادی با يك گاری آمد! وسايل لوله كشی را با خودش آورده بود. خوب يادم هست كه چهار شب در منزل ما كار كرد و كار لوله كشی برای آشپزخانه و حمام را به پايان رساند. در اين مدت جز چند ليوان آب هيچ چيزی نخورد. هر چه به او اصرار كرديم بی فايده بود. البته بيشتر مواقع روزه بود. اما هادی يا همان كه ما او را به اسم ابراهيم می شناختيم هيچ مزدی براي لوله كشی خانه ی مردم نجف نمی گرفت و هيچ چيزی هم در منزل آنها نمیخورد ✅ ادامه دارد... ✔️به جمع ما بپیوندید↓ ◆@shahidzoalfaghari